دستها را روی شکم فشار دادم. یک مرد کوچک نو… در وجود من؟ همچه چیزی ممکن بود؟ مرد کوچک من، یک تکه از وجود من! مدت یک لحظۀ کوتاه احساس خوشبختی کردم. اما بلافاصله خود را سرزنش کردم. یک مرد کوچک متعلق به من؟ همچه چیزی وجود ندارد. هیچکس متعلق به دیگری نیست. چرا توقع دارم که پسر کوچکم همیشه احساسات مرا درک کند؟ مگر نه اینکه خود من افکار مامان را عقبافتاده و قدیمی میدانم؟ مگر نه اینکه بارها در برابر مامان ناچار شدهام دروغهای کوچکی بگویم؟ پسر من هم یقیناً با من همین رفتار را خواهد کرد. به من دروغ خواهد گفت و مرا عقبافتاده و افکارم را کهنه خواهد دانست و حتی با من درشتی خواهد کرد. با تشدد با او حرف زدم: «دشمن کوچولوی من که توی دل من جا گرفتهای، که تو را دعوت کرده بود؟»
می دونستید اگه دنبالم کنید در عرض 24 ساعت ئنبال میشید
و امتحانات ترمتون رو 20 میشید
ممنون میشم حمایت کنین چون حمایت میکنم
هر قدر پستام رو لایک کنید به همون تعداد پستاتون لایک میشه
پین ادمین زیبارو؟
راستی عالی بود
اولللل
🦋🧸