
متن های این پست تماما حاصل قلم حقیر بنده هست؛ پس همراهی شما مایه خوشحالی میشه

میخواهی آسمان را به سان قعر دریاها با مروارید هایی بیارایی که پیرایه تاج شاهانه بر هیبت آن سر تعظیم فرود آورند، یا میخوای زندگی تمام انسان هارا با سیه ذات ترین ویژگی های درخور یک پستزی ملاله جو همنشین سازی، یا خاطر ملازمان آتش که در دره های تاریک دوزخ گلایهمند تقدیر خویشند را به آب و تاب گیسوان معشوق خطاکار آگه سازی، چنین کن، گیتی را به بازی بگیر، گویی با دل بیچاره عاشقی بازی میکنی.

تو به گونه ای از گذشته نعره شِکوه به بلنداهای آسمان سر میدهی که جامه سعادت از احوال آینده ات میدرد.

هاله مراقبت را از یاد مبر. در آن کوچک منزل حقیر که در زیرگل نهفته است، باد بس پر تکرار در همه جهت وزیدن پیشه میکنند. دیری نمیکشد تو نیز یک راز پنهان در این حُقه پر راز میشوی... احتیاط را از یاد مبر... این باد ها چنان وحشی و درنده خو هستند که تن لطیفت را از روحت گسسته مینهند و آن را به جایی دورتر تبعید میکنند؛ احساس پوچی بین فاصله این دو، گویی فاصله دو عاشقیست که سرنوشت بین آنان فراغ افکنده است.

اندکی از آب تامل بنوش تا زبانه های تاریکی که خنیاگر هرچند ناچیز خرد، تا جایی که واپسین دم هایت مانند لحظات تفکرت به حصار تعداد انگشتان می افتند هستند دست یابی. لحظه ای مانند عبوری لطیف از رود مرگ که هردو در آن شناور خواهیم شد، همگام با گذر از مبنای این مکان دست و پا زدن های آدمیان هراسناک را مشاهده میکنی. ولی، ولی... به همان به همان آفتاب صبح که به یادت شروع به دمیدن میکنم سوگند، کاری خواهیم کرد که جای تشویش و آشوب، آسودگی را به تخت بنشانیم و همسان با آدمیان هراسناک نباشیم. همچو گل نیلوفری که به مکان حیات دوباره خود بازگشته است. سوگند... در این هنگام اخگر های تاریکی را خواهی دید. اکنون برو و در باد های امید سردرگم و بیانگیزه پرسه بزن، که به سوگندمان سوگند تورا در رود همراهی خواهم کرد... هنگامی که پایداری حتی از تلاش برای پرهیزگاری در یک جوان عاشق سخت است، دشوارتر بود، من تورا خواهم یافت و تمام مظاهر پایداری و زیبایی های نمادین را به رنگ تو خواهم آویخت...

غرض گام های استوارت در این نمک زار بوی خستگی میدهند. به راستی درون مایه رود جاری در ذهنت چیست که اینگونه از تو رفع آسودگی دل کرده است. به مانند قایقی چوبی بی صاحب در میان دریایی مشوش از طوفان مواجی. رهپیمای کدام منزل آواره ای، که ره به آسانی قدرت قضاوتی بُرنده که علت زادمرد عدالت در تن بی جان تهیدستی است که قعر قلبش از ته جیبش تهی تر است، گم کرده ای.

بانگ های رسایی گوش هایم را آزار میداد. چونان واضح و صریح مینماد گویی آوای شیون مردمان به زیر بلندای یأس و نومیدی از نداشتن تکه نانی برای گذران شب که نوای حاضر و زنده هر شب این جاییست که بدون این ناله ها شب ندارد، سحرگاهان را از بوی بنفشه خالی کرد تا هنگامی که این سیاهی رنگش بپرد و سپیده صبح با کولباری از زاری های نو بازآید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جهت حمایت از شما:)
زیبا مثل خودت:)
ما که زیبا نیستیم ولی سپاس بابت نظر زیبات
عوا زیباییییی
هرچیزی میخوره بهم باشم جز زیبا
پس زیبا نیستی خوشگل خانومی✅😭🎀
گفتم زیبا نیستم
نگفتم ob ام که
عههه انقد با من بحث نکن زیبایی تمام
چه اصراریه مشتی
خیلی ممنون
فوق العاده بود آفرین
سپاس فراوان مشتی