ادامه ی داستانی که خیلی وقت پیش نوشتم. ناظر لطفا زدش نکن بی محتوا نیست.
فضایی که مادر در آن استراحت میکرد اتاقی باز بود و پنجره ای روبروی تخت مادر بود که به نور آفتاب اجازه میداد به راحتی از آن عبور کند. همیشه کنار تخت مادر مینشینم و از آنجا گرمای خورشید را حس میکنم. ما با هم میگوییم و میخندیم و حسابی خوش میگذرانیم. آه.یادش بخیر. آن روز ها واقعا روزهای شادی بود؛درواقع میتوان گفت مهمترین بخش از زندگی من بود. راست میگویند که زندگی کوتاه است و باید از آن لذت برد.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)