
I want my life to be like ocean water... sometimes calm, sometimes exciting...

پلک زدم و آرام چشمانم را باز کردم،انتظار داشتم در اتاق خوابم باشم اما...کل اطراف من آبی بود،ماهی ها با رنگ های مختلف دور من چرخ میزدند،گویا از اینکه زنده مانده اند توسط شکارچیان خوشحال هستند... به پاهای خودم نگاهی انداختم،اما پایی نداشتم،به جای آن یک دم داشتم! یک دم بلند همانند خود ماهی،رنگش سبز بود...نمیتوانستم تشخیص دهم که خواب است یا مرگ...اما هر چیز که بود،زیبا بود...گویا واقعا یک پری دریایی شده بودم! دمم را به سمت عقب و جلو تکان دادم تا بتوانم حرکت کنم،آب کاملا سرد اما آرام بود...فشار آب بیشتر از آن چیزی بود که تصور میکردم،اما مرا اذیت نمیکرد . به گوشه ی یک سنگ حرکت کردم،روی آن سنگ یک ستاره دریایی بود...صورتی!

آن ستاره دریایی مرا یاد یک انیمیشن می انداخت،باب اسفنجی..! بله منظور من پاتریک است! همان ستاره دریایی که احمق بنظر میرسید...خواستم ستاره را از سنگ جدا کنم اما ستاره به سنگی که چسبیده بود وابسته شده بود و نمیخواست از آن جدا شود،گویا من فقط برای او یک مزاحم تلفنی بودم!لبخندی کوچک زدم و از پیش آن ستاره دریایی دور شدم،اینبار با سرعت بیشتری دم خود را به عقب و جلو حرکت میدادم اما طولی نکشید که سرعتم کم شد و مجبور شدم متوقف شوم،یک کوسه سفید بسیار بزرگ از جلوی من رد شد...

نگاه کردم که کوسه زیبا از کنارم رد میشود، وقتی از کنار من شنا میکرد، بدن عظیمش به آرامی جابهجا میشد. حرکات کوسه صاف و ملایم بود، هر تکان باله هایش موج کوچکی از آب از کنارم می فرستاد که برای من این یک پدیده فوقالعاده بود... وقتی کوسه سفید عظیم الجثه عبور کرد، به اطراف نگاه کردم، ماهیهایی را دیدم که در همه جهات شنا میکردند، رنگهای آنها اطراف من را با یک نمایشگر پر جنب و جوش زیبا پر کرده بود. برخی از کنار من نزدیک بدنم شنا کردند و باعث شدند باله ها و پوسته هایشان را که به آرامی روی پوستم میزدند،حس بکنم و این باعث قلقلک من میشد! اقیانوس اطرافم فراتر از کلمات زیبا بود. آب، تقریباً مانند یاقوت کبود بود...، و سطح آن نور خورشید را به گونهای منعکس میکرد که مانند هزاران جواهر میدرخشید. نور خورشید به آرامی از میان آب عبور میکرد و در حالی که پرتوها در برابر امواج میرقصند و میتابیدند، نمایش زیبایی ایجاد میکرد. میتوانستم انواع مختلفی از ماهیهای عجیب و غریب را ببینم که در اطرافم شنا میکنند، با رنگها و شکلهای متفاوتشان که فقط به زیبایی اطرافم میافزایید.

همانطور که از زیبایی های اطرافم لذت میبردم،چیزی در ذهنم شروع به داد زدن کرد "بیدار شو! این فقط یک خوابه!" ناگهان از خواب بیدار شدم و دیدم که دوباره روی تختم برگشتم، قلبم تند می زد و بدنم خیس عرق بود. نمی توانستم چیزی را که به تازگی تجربه کرده بودم، باور کنم، ذهنم بعد مدتی توانست خودش را با واقعیت وفق دهد، متوجه شدم که این فقط یک رویای بدست نیافتنی بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ولی جدی فکر نمیکردم اینقدر با استعداد باشی😭🛐
خیلی قشنگ نوشتی.. وای، تو یه نویسندهی واقعی ای
ممنونم🎀💘
هرکسی که با هنر نویسندگی آشنا نباشه، قطعا میپرسه:مگه تو توی اون دریا بودی که با این جزئیات توصیفش کردی؟
کاش اونجا بودم و زندگی میکردم...
اما وقتی خودمو اونجا حس میکنم خیلی حس خوبی بهم میده...
میفهمم))
فرار به دنیایی که دوستش داری خیلی بهتر واقعیته.
درسته..
خیلی گشنگ بود"✨️
متشکرم
ذهنم بعد مدتی توانست خودش را با واقعیت وفق دهد، متوجه شدم که این فقط یک رویای بدست نیافتنی بود...
ــــ
این تیکه...))
ایبابا💔
خیلی خوب بود:)
تشکر✨️🌹
:)
دختر اسنیپ چقدر بوسیدنی هست؟! ~بینهایت~🪄
عوا😟
موضوع خیلی قشنگی بود 🥹✨من خیلی خوشم اومد چون داستان های تخیلی دوست دارم و خودمم تخیلی مینویسم
ایول
بابا خیلی قشنگ بود کهه🤧
ممنونم😭💘
این رویا را میخواهم! تا در آن گم شوم؛ و دیگر پیدا نشوم، میخواهم در این اقیانوس زیبا، زندگی کنم🤍
همچنین...
چه پروف زشتی
میدونم خیلی قشنگه
ممنون بابت تعریف😭💘