
اینم پارت 2 🦋✨
خب، بگذارید از روزهای اخیر بگم. چند روز بعد از اینکه به خودم قول دادم هیچ وقت تسلیم نشم، داشتم توی اینترنت گشت و گذار میکردم. راستش رو بخوای، همیشه دوست داشتم چیزهای جدید یاد بگیرم و به دنیای بزرگتری که توی ذهنم داشتم نزدیکتر بشم. یه روز، وقتی داشتم توی یوتیوب ویدیوهای مختلف رو تماشا میکردم، به طور تصادفی به یک ویدیو دربارهی "اودیشن" برخوردم. این ویدیو دربارهی یک پلتفرم آنلاین بود که به افراد این امکان رو میداد تا استعدادهاشون رو نشون بدن و در مسابقات مختلف شرکت کنن. وقتی ویدیو رو دیدم، قلبم تند تند میزد. این دقیقاً همون چیزی بود که من به دنبالش بودم! میتونستم استعدادم رو به نمایش بذارم و شاید
حتی فرصتی برای سفر به کره پیدا کنم. از اون روز به بعد، هر وقت که وقت داشتم، به جستجوی اطلاعات بیشتر دربارهی اودیشن پرداختم. توی اینترنت گشتم و ویدیوهای بیشتری دربارهی تجربیات افرادی که توی این پلتفرم شرکت کرده بودن، دیدم. هر بار که میدیدم کسی با استعدادش موفق شده، حس میکردم که یک جرقه از امید توی دلم روشن میشه. میخواستم من هم بخشی از این دنیای جدید بشم.
اما هنوز هم ترس و تردید توی دلم بود. نمیدونستم آیا واقعاً میتونم توی این مسابقات شرکت کنم یا نه. به خودم میگفتم: "ا.ت، تو که هیچ دوستی نداری و بچهها همیشه بهت میخندند، آیا واقعاً میتونی این کار رو بکنی؟" اما هر بار که به رویاهای خودم فکر میکردم، حس میکردم که باید امتحان کنم. کمکم شروع کردم به تمرین کردن. هر روز بعد از مدرسه، وقتی به خونه میرسیدم، به اتاقم میرفتم و با آهنگهای مختلف تمرین میکردم. صدای خودم رو ضبط میکردم و بهش گوش میدادم. بعضی وقتها از خودم خجالت میکشیدم، اما میدونستم که باید به خودم اعتماد کنم. این کار به من کمک میکرد تا به تدریج احساس بهتری پیدا کنم. اما یک مشکل بزرگ وجود داشت: مادرم هنوز مخالف بود. او همیشه به من میگفت: "ا.ت، تو باید به درسهایت توجه کنی. این کارها فقط وقت تلف کردن است." من میدونستم که او نگران آیندهام است و میخواهد بهترینها را برای من ببیند، اما نمیتوانستم به او بگویم که چقدر به موسیقی و خوانندگی علاقهمندم. نمیخواستم او را ناراحت کنم یا باعث نگرانیاش بشوم.
هر روز که به مدرسه میرفتم، با چالشهای جدیدی روبرو میشدم. بچهها به خاطر چاقیام به من میخندند و این موضوع باعث میشه که احساس کنم هیچکس منو نمیفهمه. گاهی اوقات، وقتی توی حیاط مدرسه نشستم و به دیگران نگاه میکنم، حس میکنم توی یک دنیای جداگانه زندگی میکنم. دنیایی که هیچکس نمیتونه به اون وارد بشه. اما من نمیخوام تسلیم بشم. من میخوام نشون بدم که میتونم بر تمام موانع غلبه کنم و به ورژن بهتری از خودم تبدیل بشم. این چالشها هرچند سخت هستن، اما منو قویتر میکنن. من به خودم قول دادم که هیچ وقت تسلیم نشم و به رویاهایم ادامه بدم. این روزها، وقتی به خواب میرم، خواب میبینم که روی صحنهای بزرگ ایستادم و دارم میخونم. این خوابها به من انگیزه میدن و منو به جلو میبرن. من میدونم که باید به تلاش ادامه بدم و به زودی، روزی خواهد رسید که بتونم به رویاهایم برسم.
چون کم حمایت شد فقط متن رو طولانی کردم اگه بیشتر حمایت شه طولانی تر میزارم امیدوارم خوشتون بیاد 🦋✨🌹 فکر کردی خیلی زود دارم به داستانم پایان میدم نه این هنوز تازه شروعشه 😁 ناظر جون لطفاً قبول کن چیز بدی نداره تازه انگیزشی هم هست 💗🧚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)