مال خودم:
ننه جون عزیز!
من همین چند لحظه پیش بود که داشتم نامههای قبلیام را میخواندم.
به یاد آوردم در تمام این سالهای غربت، دور از خانه، زندگی در کشوری دیگر این تو بودی که یادت تسکیندهنده روح و جان من بود. وجود تو در لحظه به لحظه زندگیام امید را در دلم روشن میکرد و از قعر چاه تاریک غم بیرون میکشید و در اقیانوس شادی رها میکرد. وقتی به اولین نامهام رسیدم آن روز غمبار برایم تداعی شد. همان روز که پدر زنگ زد و خبر مرگت را خیلی سریع و بیمقدمه گفت. همان روز که در خلأ و پوچی فرو رفتم و قصد نداشتم این موضوع رو هضم کنم از همان زمان بود که در که دردهایم را با نام برایت بازگو کردم.
و تو ای یار محبوب من! چقدر گوش هایت برای شتیدن راز هایم آماده بود! چقدر وجودت برای زندگی ام لازم بود!
امروز باز هم وقتی گوشی زنگ خورد و مکالمه کوتاهی بین من و پدر شکل گرفت، تلفن از دستم رها شد!
آسمانی که همیشه برایم رنگ سیاه و طوفانی داشت به یک باره آبی روشن و دلنشین شد!
رنگین کمان عشق، زندگی ام را رنگی کرد!
دیگر طاقت ندارم. تا چند روز دیگر بر سر مزارت می آیم!
به ایران بر میگردم و هوایی که تو تنفس کردی را به درون ریه هایم میکشم!
شاید همان جا ماندم، به هر حال دوری از تو برایم محال است!
《آخرین نامه من به ننجون》