داستان کوتاه از زبان یک دختر (نوشته یک ذهن عجیب)
روزی وسط جمعیت،دیدم یکی بهم نگاه های کوتاهی می اندازه.
اذیت نشدم،حال هم نکردم.نمیدونمم چی شد که یهو با ترش رویی گفتم:چیه،چیزی شده؟بفرمایین؟
یه نگاهی بهم کرد،اخماش رفت تو هم.هی رفت تو هم،هی رفت تو هم.
آخرش گفتم:اقا!! ظاهرا خیلی عصبی هستی.یه نفس عمیق بکش.
گوش نکرد.انگار بیشتر داشت عصبی می شد.
مردی که داشت از پشتم رد میشد،با خنده گفت:ولش کن تو.بزار آسوده باشه.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
بیشتر ترسناک بود بهنظرم
عه🤣😅
فرصت