این داستان: به سوی سرنوشت
صبا: سلام، ببخشید که کمی منتظر موندین. اون پیغام از طرف من بود. عذرخواهی میکنم. ولی باید حرفی میزدم که همتون اینجا می بودین و میشنیدین. منتظر او بودم که..
سریع میگم تا وقتتون رو هدر ندم. ثور: دارم میترسم، باید روزی میگفتی که من و لوکی داریم میریم؟
صبا: آره، باید توهم باشی ثور. میخوام از اول شروع کنم. از اول اول... من زندگی عالی داشتم داخل یک خانواده ی ثروتمند و کامل بدنیا اومدم، تا اینکه ۵ سالم شد. هیچ وقت یادم نیومد که از کی و چرا خانوادم من رو پیش روانشناس بردند. یک روز از همون اوایل ۵ سالگی به پارک رفتیم ، مادر و پدرم گفتن که برای خریدن بستنی میرن و من رو چند دقیقه روی نیمکت گذاشتند . گفتن تا برنگشتیم از جات تکون نخور . من خیلی خوشحال نشسته بودم. ساعت ها گذشت... هیچ کس نیومد... صبح شد...هیچ کس نیومد. گشنم بود، از جام بلند شدم و حرکت کردم دنبال چیزی برای خوردن بودم. هنوز امیدوار بودن که اونا میان دنبالم. اما کسی پیداش نشد، تا اینکه دوتا مرد سیاه پوش من رو پیدا کردند ، به بهانه ی اینکه بهم غذا میدن من رو بردن. اونا توی یه خونه خیلی قدیمی زندگی میکردن...بدون برق، آب و گاز.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
میدونم خیلی نبودم😔ولی شاید دیگه نباشم. به نظرتون داستان تمومه؟
___
چی نههههه یعنی چی می خوای بری؟😱💔💔
آخه واسه چی☹️🤧
مثلا هایدرا وینتر سولجر رو بفرسته دنبال صبا، ناتاشا بیاد نجاتش بده و ما شاهد رومنس ناتاکی باشیم🎀
😔😂 عالیه
یعنی چی که تمومه؟ الان وقتشه هایدرا حمله کنه، قبل از جنگ داخلیه زن!
دقیقاااااا
ساده لوح*
ولی همچنان تو غلط کردی"دیگه شاید نباشم"
😭😭😭
ولی خیلی خوب بودددد😭😭
قربونتتتت🙂🙂
مگه دست خودتته؟
درد و مرضض دیگه شاید نباشم
زنیکه چی داری میگیییییییییی؟