قسمت دوازدهم....
در روز بعد پس از اینکه مرد کارش تمام شد درحالی که پیاده به سمت خانه اش می رفت، ونی مشکی رنگ هم قدم باهاش حرکت می کرد. با دیدن ون متعجب ایستاد. در بغل ون باز شد و تعدادی مرد هیکلی از آن پیاده شدند و او را به زور داخل انداختند و در را بستند و ون دوباره به آرامی حرکت کرد. مرد به سختی خود را از دست آن مردان خلاص کرد. عصبی به جک که ریلکس نشسته بود و سیگارش را می کشید غرید. _چرا همچین کاری میکنی؟. جک با چشمان سرد و ریلکسش که مانند تیری قوی بودند به او نگاه کرد و با طعنه گفت:_ متاسفم، دفعه بعد واست فرش قرمز پهن میکنم که داخل بشی با یه دسته گل.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالی