داستان کوتاه!
پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود. لبخند به لب داشت. چانه اش را به عصای کهنه اش تکیه داده بود و چشمان لرزانش، روی ریل ها می دوید. آنچنان با دقت به ریل ها خیره شده بود که گویی به یک شاهکار هنری زل زده و سعی دارد نکته هایی از آن دریابد. غرق در عالم خویش بود. مسافران بی توجه به او رد می شدند و سوار قطار می شدند. هیچ کس جز یک نفر... یه نفر از دور با دقت به او خیره شده بود. برایش عجیب بود که پیرمرد با دیدن قطار، مثل بقیه مسافران از جایش بلند نمی شود.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
زیبا...
مرسی💖💖
عالی بود😃
خودت نوشتی؟
ممنونم🧡 بله خودم نوشتم😉
وای خیلی خوب نوشتیییی
فرصت؟