
:)))
-من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد واو بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم -من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد واو پیش پایم مسائلی گذاشت تا آنها را حل کنم -من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند واو به من فکر داد تا برای رفاهم بیش تر تلاش کنم -من از خدا خواستم به من شهامت دهد واو خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم -من از خدا خواستم به من عشق دهد واو افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم -من از خدا خواستم به من برکت دهد و خدا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم -من هیچ کدام از چیز هایی را که از خدا خواستم دریافت نکردم ولی به همه چیز هایی که نیاز داشتم رسیدم
در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی میکرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و فرزند. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمیکرد. پادشاه یکی از روزها تصميم گرفت ماموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند. فرستادگان پادشاه همه جا را جست و جو کردند و به هرکسی رسیدند از او پرسیدند: «آیا تو احساس خوشبختی میکنی؟؟» جواب آنها نه بود. چون هیچ کس احساس خوشبختی نمیکرد نزدیک غروب بود وقتی ماموران به کاخ بر میگشتند پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند میزد. ماموران جلو رفتند و گفتند:«پیرمرد تو که لبخند میزنی آیا آدم خوشبختی هستی» پیرمرد با هیجان و شعف گفت:«البته که من آدم خوشبختی هستم» فرستادگان گفتند پس با ما بیا تا تورا به کاخ پادشاه ببریم پیرمرد بلند شد و همراه آنها به کاخ پادشاه رفت وقتی به کاخ رسیدن پیرمرد بیرون ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد فرستادگان پادشاه داخل رفتند و موضوع را برای پادشاه بازگو کردند. پادشاه از اینکه بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد بسیار خوشحال شد و رو به سربازان کرد و گفت معطل چه هستید؟ بروید پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا بر تن کنم. ماموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند قربان آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی بر تن ندارد.
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید به آنها گفت من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم آنها پرسیدند آیا شوهرتان خانه است؟ زن گفت نه او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته آنها گفتند پس ما نمی توانیم وارد شویم عصر وقتی شوهر به خانه برگشت زن ماجرا را برای او تعریف کرد شوهرش گفت برو به آنها بگو شوهرم آمده بفرمایید داخل زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد آنها گفتند ما باهم وارد خانه نمی شویم زن با تعجب پرسید چرا یکی از پیرمرد ها به دیگری اشاره کرد و گفت نام او ثروت است و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت نام او موفقیت است و نام من عشق است حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد شوهر گفت چه خوب ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود ولی همسرش مخالفت کرد و گفت چرا موفقیت را دعوت نکنیم عروس خانه که سخنان آنها را می شنید پیشنهاد کرد بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود مرد و زن هردو موافقت کردند زن بیرون رفت و گفت کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمرد ها باهم گفتند اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست.
مرد ثروتمند و با تقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه ی خود را به بهشت بیاورد. خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال بدست آورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود قبول کرد. مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند. ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه چمدان به دروازه بهشت رسید. فرشته مامور در بهشت به او گفت ورود چمدان ممنوع است. مرد به او گفت که با اجازه خداوند این چمدان را با خود آورده است. فرشته قبول کرد و پرسید داخل چمدان چیست؟ مرد چمدان را باز کرد فرشته با حیرت گفت سنگ فرش خیابان!؟ فرشته در بهشت را باز کرد. بهشت شهری بود با دیوار هایی از زمرد خانه هایی از سنگ یاقوت با در هایی از لعل سرخ درختانی زیبا که مروارید های قشنگی از آن آویزان بودند و سنگ فرش خیابان ها همه از طلای ناب!!
شی در رویاهایم احساس کردم که با خدا گفت و گو میکنم. از خدا پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می کند؟ پروردگارا و خدا پاسخ داد کودکی شان این که از کودکی خود خسته میشوند و برای بزرگ شدن عجله دارند و بعد دوباره پس از مدتها آرزو میکنند که کودک باشند. این که انسان ها سلامتی خود را فدا میکنند تا پول به دست آورند و بعد تمام پول هایشان را خرج میکنند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند. این که مردم به قدری نگران آینده هستند که حال را فراموش میکنند. در حالی که نه حال را دارند و نه آینده را این که طوری زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و وقتی زمان مرگشان فرارسید، چنان ضجه میزنند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.» برای مدتی سکوت کردم و من دوباره پرسیدم خدایا بندگان تو در این دنیا چه چیزی را باید. بیاموزند؟» و خدا پاسخ داد بیاموزند که شکستن دل کسی چند لحظه بیشتر طول نمی کشد ولی برای التیام دل شکسته به سالها وقت نیاز است. بیاموزند که هرگز نمیتوانند کسی را وادار کنند تا عاشقشان باشد.بیاموزند که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنند زیرا هر کس به تنهایی و به خاطر شایستگی هایش در نزد ما مورد قضاوت و داوری قرار خواهد گرفت. بیاموزند توانگر کسی نیست که بیشترینها را دارد بلکه کسی است که به کمترینها هم قانع است. بیاموزند که دو عاشق میتوانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. و من در حالی که اشک از دیدگانم جاری بود از خالقم پرسیدم: «ای خدای مهربان آیا چیزی هست که دوست داشته باشید مردم بدانند؟ و خدا جواب داد «آری میخواهم همه بندگانم بدانند که من همیشه در قلبشان هستم همیشه:))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چقد قشنگ بودن
بک میدم رفقا
عالی بود :)
ج چ: همشون قشنگ بودن ولی داستان دومی از همشون قشنگ تر بود✨
خیلی قشنگ بود