
اگر خوشتون اومد پست های قبل هم ببینید❤️✨
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد گفت: خدا رو شکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد ودیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت: خدا رو شکر دیوانه نیستم آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت: خدا رو شکر بیمار نیستم مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند گفت: خدا رو شکر زندهام فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟ به دیگران هم این را میگویید تا بدانند خدا آنها را هم دوست دارد؟ برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم: 1. بیمارستان 2. زندان 3. قبرستان در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...
دو نفر به نامهاي بهمن و خسرو، دوستان بسيار قديمي بودند. هنگاميکه بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هرروز به ديدار او ميرفت. يک روز خسرو گفت: بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاي سال باهم فوتبال بازي ميکرديم. لطفاً وقتي به بهشت رفتي، يکجوري به من خبر بوده که در آنجا هم ميشود فوتبال بازي کرد يا نه؟ بهمن گفت: خسرو جان ، تو بهترين دوست زندگي من هستي. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر ميدهم. چند روز بعد بهمن از دنيا رفت. يکشب، نيمههاي شب، خسرو با صدايي از خواب پريد. يک شيء نوراني چشمکزن را ديد که نام او را صدا ميزد: خسرو، خسرو خسرو گفت: کيه؟ بهمن: منم، بهمن خسرو گفت: تو بهمن نيستي، بهمن مرده. بهمن: باور کن من خود بهمنم. خسرو: تو الآن کجايي؟ بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد براتدارم. خسرو گفت: اول خبرهاي خوب را بگو. بهمن گفت: اول اينکه در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اينکه تمام دوستان و همتيميهايمان که مردهاند نيز اينجا هستند. حتي مربي سابقمان هم اينجاست؛ و بازهم از آن بهتر اينکه همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشهبهار است و از برف و باران خبري نيست و از همه بهتر اينکه ميتوانيم هرچقدر دلمان ميخواهد فوتبال بازي کنيم و هرگز خسته نميشويم. در حين بازي هم هيچکس آسيب نميبيند. خسرو گفت: عاليه! حتي خوابش را هم نميديدم! راستي آن خبر بدي که گفتي چيه؟ بهمن گفت: مربيمان براي بازي جمعه اسم تو را هم توي تيم گذاشته.
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم». مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟» پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان ... گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...
زن و شوهر پيري باهم زندگي ميکردند. پيرمرد هميشه از خروپف همسرش شکايت داشت و پيرزن هرگز زير بار نميرفت و گلههاي شوهرش رو بهحساب بهانهگيريهاي او ميگذاشت. اين بگومگوها همچنان ادامه داشت. تا اينکه روزي پيرمرد فکري به سرش زد و براي اينکه ثابت کند زنش در خواب خروپف ميکند و آسايش او را مختل کرده است ضبطصوتي را آماده ميکند و شبي همه سروصداي خرناسهاي گوشخراش همسرش را ضبط ميکند. پيرمرد صبح از خواب بيدار ميشود و شادمان از اينکه سند معتبري براي ثابت کردن خروپفهاي شبانه او دارد به سراغ همسر پيرش ميرود و او را صدا ميکند. غافل از اينکه زن بيچاره به خواب ابدي فرورفته است! از آن شب به بعد خروپفهاي ضبطشده پيرزن، لالايي آرامبخش شبهاي تنهايي او ميشود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)