
💔🙂

شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و میترسید به وسیله حیوانات دیگر دریده شود. از دور مواظبش بود… پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را مینگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد. دید ماده شیری است، چقدر زیبا بود… گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت. با خود گفت: حتماً گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد. و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…“

هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود. چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس میگفت: آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید… پیرمرد با غیظ پسر را نگاه کرد و به یاد حرف پزشک افتاد: متاسفم، خانم شما سکته قلبی کرده و در دم… اشک روی گونهاش لغزید. باز صدای پسرک در گوشش پیچید: غلط کردم آقا! من فقط شوخی کردم، خانومتان که گوشی را برداشت گفتم: شوهرتان تصادف کرده و مرده! به خدا همین…!“

پیر مرد از صدای خر و پف پیر زن هر شب شکایت داشت. پیر زن هرگز نمیپذیرفت. شبی پیر مرد آن صدا را ضبط کرد که صبح حرفش را ثابت کند. اما صبح پیر زن دیگر هرگز بیدار نشد. و آن صدای ضبط شده لالایی هر شب پیر مرد شد…“

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم… اون همیشه مایه خجالت من بود! اون برای امرار معاش خانواده برای معلمها و بچه مدرسهایها غذا میپخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم،آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟ روز بعد یکی از همکلاسیها منو مسخره کرد و گفت: مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد… بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟ اون هیچ جوابی نداد…

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم! سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی… از زندگی، بچهها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من… اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوههاشو…

وقتی ایستاده بود دم در بچهها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات کردی بیای به خونهی من و بچهها رو بترسونی؟ گمشو از اینجا! همین حالا! اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم، رفتم به اون کلبهی قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایهها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من: «ای عزیزترین پسرم، من همیشه به فکر تو بودهام… منو ببخش که به خونت اومدم و بچههاتو ترسوندم! خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا، ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم!

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم! آخه میدونی… وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی. به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛ بنابراین مال خودم رو دادم به تو… برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بهطور کامل ببینه… با همه عشق و علاقه من به تو. مادرت»“
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اس اخر>>>>>> 😭
همشونو خونده بودم ولی بازم گریه شدم😭🛐
وایییی اس آخررر😭😭😭😭😭😭😭
اس. اخرو اول اصلا محشر بودن
پارت دو شو بزارم؟
اس اخر گریه کردم💔
💔🫠
پیج تیکتاک زدم حمایتم میکنید؟؟؟؟@_itsyekta_
ولی اس اخر😭😭😭