:))♡
تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به
پدر ومادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذرند.
پدر و مادر می ترسیدند تامی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج
ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند برای همین
به او اجازه نمیدادند با نوزاد تنها بماند.
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد
با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز
بیشتر می شد.
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش
بست . تامی کوچولو به طرف برادر کوچک ترش رفت
صورتش را رو صورت او گذاشت و به آرامی گفت :
داداش کوچولو به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم میره.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
خوشحالم که پست رو دوست داشتین؛)))❤️ بقیه پارت ها هم ببینین
قشنگ
هسیخنووریبخجچجعغفطذ دنودزعخنندبسقعخجم
اولین کامنت پین ؟ 🦥💕
خیلی قشنگ بود مخصوصا اس اول و آخر