سرگذشت من در هاگوارتز(p2)

... وایی مامان اون عکسه یا فیلمه؟ مامان: تعجب نداره عزیزم دنیای جادویی همچیش عجیبه خب حالا دیگه اگه سوالی نداری پاشو برو سراغ بازی خودت منم برم سراغ نهار وقتی بری اونجا میفهمی چی به چیه . مامان پاشد و از اتاق رفت بیرون من مونده بودم و داشتم با وسایل ور نیرفتم و نکاهشون میکردم مامانم از پایین داد زد گفت عزیزم میتونی نکاهشون کنی ولی فعلا که چیزی از جادو ابنا نمیدونی بهشون دست نزن وکرنه مشکل درست میکنی اروم قلم پری رو که تو دستم گرفته بودم گذاشتم کنار بقیه وسایل اما تا اونو گذاشتم وسایل کمی جا به جا شدن و یه چیز ابی براق معلوم شد وسایل رو بیشتر کنار زدم و دیدم یه جعبه جواهر کوچولوعه انتظار داشتم توش مثلا یه انگشتر یا یه گردنبند باشه اما وقتی بازش کردم یه صدای موسیقی ارامبخش و ملایمی پخش شد فهنیدم جعبه موسیقیه به اهنگش تا اخر گوش کردم خیلی اهنگ قشنگی بود بعد با خودم فکر کردم که اینم مثل بقیه چیزها یه یادگاریه برای مامانم پس جعبه رو بستم گذاشتم کنار

بعد از اینکه جعبرو بستم صدای مامانم رو شنیدم که گفت : عزیزم اون اهنگ از کجا اومد ؟ وای یادش بخیر من چه قدر اون اهنگو دوس داشتم . بعد دیدم اومد تو اتقم و وقتی با جعبه موسیقی مواجه شد خوشحال شد و گفت: وای عزیزم پیداش کردی؟ کجا بود ؟ میدونی من چند وقت دنبال این میگشتم؟ بعد منو بغ.ل (مادر بچشو بغ.ل کرد فک نکنم مشکلی داشته باشه) کرد و نشست کنارم گفت اینو وقتی سال شیشم بودم پدرت بهم هدیه داد من اینو خیلی دوس دارم چون یه یادگاری از طرف اونه برام . تو دلم تعجب کرده بودم اخه تا اونجا که یادم بود یادگاری برای فردی هست که دیگه نیست (منظورم لزوما مر.گ نیست) اما به روی خودم نیاوردم و گفتم همینجا لای وسایلا بود ..راستی نمیشه این قضیه رو به مگی هم بگم ؟ البته اگه اون ماگله نمیگم . مامان: نه عزیزم اتفاقا اونم مثل تو جادو گره به خاطر همینه ما یعنی بزرگتر ها باهم دوستیم و رفت و امد داریم اخه والدین مگی هم مثل ما تو هاگوارتز بودن و ما باهم دوس بودیم

و اینکه مگی اصیله اما شانس اینکه تو یه گروه بیافتید کمه چون پدر و مادرش یکیشون اسلایترین و یکیشون گریفیندور بوده و مگی هم شاید بیافته تو یکی از اونا اما من و پدرت هافلپاف بودیم و تو هم به احتمال زیاد هافلپافی میشی . پرسیدم: مگه اونجا گروه بندیه؟ مامان: اره عزیزم ، چهرتا گروه داره اسلایترین که جای جاه طلب هاست بیشتر (به اسلایترینی ها بر نخوره) و هافلپاف جای مهربون ها و گریفندور جای شجاع ها و ریونکلا هم جای درسخون ها پس زیاد به این دلبند که تو و مگی تو یه گروه بیافتید اما زنکای تفریح و سر بعضی کلاس ها میتونید هم دیگرو ببینید و به چیزی که یادم رفته بود بگم اینه که اونجا یه مدرسه شبانه روزیه یعنی به غیر از تعطیلات تابستون و عید کلا در مدرسه حضور دارید

گفتم: اووووو چه جالب ... (بو میکشم).. مامان بوی سوختنی میاد 😐مامان : واییی غذام سوخت این هاگوارتز رفتن تو چه قدر داستان داره بچه😂میره پایین سمت اشپز خانه و داد میزنه : وایی امروز ناهار نداریم هلن برو یه چیزی سفارش بده تا موقع شام گشنه نمونیم . رفتم سه تا ساندویچ انلاین سفارش دادم و گفتم : سه تا ساندویچ سفارش دادم گفتن تا یه ساعت دیگه میرسه بعدش گوشیو برداشتم زنگ زدم به مگی : الو سلام مگی خوبی چه خبرا (بعد از سه ساعت احوالپرسی😑)راستی مگی یه سوال برای توهم نامه هاگوارتز اومده ؟ (تعریف کل قضیه از صبح و حرف های مامانم) خب خوش باشی تو هاگوارتز مببینمت

بعد از خوردن ناهار از مامانم میپرسم : مامان یه چیزی کِی میریم کوچه دِراگون؟ مامان : چی عزیزم ؟ دراگون؟😂کوچه دیاگون منظورته 😂؟ اخر هفته باهم میریم خرید وسایلت نگران نباش زنگ زدم دوستت مگی هم اخر هفته بیاد که باهم بریم . من خوشحال بودم دل تو دلم نبود که سریع نر اخر هفته برسه اخه شنبه کجا و اخر هفته کجا گذشت و تقریبا شب شده بود که بابام از سر کار رسید بعد از استراحت پرسید : راستی از هاگوارتز و این چه خبر ؟ مامانم گفت بیشتر چیزهارو براش توضیح دادم . بابام: خب از خاطراتمون هم گفتی ؟ از شیطنتامون ؟ مامان : نه اونارو گذاشتم خودت بیای بگی. بابا: خب پس اضل ماجرا هارو نکفتی هلن بیا ببینم مامانت از خاطراتش تغریف کرده؟ گفتم : نه بابا: خب پس بزار خودم بگم . و شروع کرذ به گفتن تمام خاطرات شیرین و کار های بامزه ای که کرذن و اموزش اولین وردشون و سبز کردن رنگ پوست یکی بر اثر ورد اشباه و اینا . هر خاطره ای که میگفت من میخندیدم و مشتاق نر میشدم تا زودتر برم اونجا و منم با مگی کلی خاطره بامزه بسازم

تقریبا کل هفته گذشته بود و فقط یه روز مونده بود به زمان موعود یعنی رفتن به کوچه دیاگون اما تا هاگوارتز هنوز سه هفته مونده بود شب از ذوق بسیاااااااااااااررررر خوابم نمیبرد وقتی دم صبح شده بود خوابیده بودم چون کل شب داشتم به این فکر میکرذم که چه لباسی اونجا بپوشم و اینا . صبح خیلی زود بیدار شدم در حدی که هنوز مامان و بابام خواب بودن پس من از تختم پاشدم رفتم لباس خوابم رو با یه لباس بیرونی مناسب که تم مشکی داشت عوض کردم موهامو مرتب بستم و اماده رفتن شدم یه چن دقیقه گذشت و من تو اتاقم با خودم تصویر سازی میکردم که اونجا چه جوریه و اینا تو افکارم بودم که در اتقم زده شد مامانم بود اومده بود منو بیدار کنه اما وقتی در اتاق رو باز کرد با همچین😁 قیافه ای تزم مواجه شد که لباساشو زودتر عوض کرده طوری که انکار همین الان میخوان راه بیافتن گفت : دخترم چرا انقدر زود بیدار و اماده شدی؟ گفتم : اخه خیلی ذوق داشتم برای رفتن به خاطر همین زود بیدار شدم

گفت: باشه ولی اول باید کل خانواده بیدار شن و بعد از صبونه راه بیافتیم . من گفتم : عیبابا ، یعنی الان لباسام رو عوض کنم ؟ مامان: نه حالا بیا با همینا بشین سر سفره رفتم پایین به مامانم تو چیدن میز کمک کردم بعدش بابا و هانا هم بیدار شدن بعد از صبونه من و مامانم راه افتادیم ... خب کیوتا🦋🌟ادامش پارت بعد نظر و لایک و کاکنت و ایناهم که خودتون میدونید دیگه😊 ناظر جون رد نکن🥺