7 اسلاید پست توسط: Chandler انتشار: 3 روز پیش 58 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
《...داستان ها مانند یک جاده اند...از دور ترین گذشته و نزدیک ترین آینده،همه به هم ربط خواهند داشت..》
(برای تصویر سازی بهتر...عکس بالا هاگتا ست)
{جزیره ی پِردیتا،هفتصد و هشتاد و هفت سال پیش}...لوید جوان. تنها وارث تاج و تخت پنج قلمرو،تنها شده بود...او و همسرش بانو رزالین از ترس شکار شدنشان در حال فرار بودند...هرکاری میکردند باز کافی نبود...او و مردمش همیشه در حرکت بودند...الف ها، پریان دریایی، جادوگر ها،نگاهبانان و افسونگران!...لوید خود یک جادوگر بود.بزرگترین جادوگر دوران خودش..اما همسرش از نوادگان اولین شورای جادوگران، که در آن هفت تبدیل شونده(کسانی که تمام قدرت هارا دارا هستند.میتوانند الف باشند،یا پری دریایی،یا جادوگر و افسونگر )ی بزرگ قرار داشتند...رزالین:باید به یه جای دور افتاده بریم لوید!...اینطوری تقدیر مون مرگه!...لوید نگاهی به رز انداخت و پس از کمی تامل پاسخ داد:حق با توعه!...زمانی که بچه بودم،ما.. ما..مادرم...سپس کمی مکث کرد و یادش افتاد جلاد ها چه بلایی سر پدر و مادرش اوردند و اشک در چشمانش حقله زد..چند ثانیه گذشت و خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد:مادرم وقتی بچه بودم برام از یه جزیره ی اسرار آمیز میگفت...میگفت یه روز آتشی به قرمزی خونِ در رگ هامون زبانه میکشند و اسرار جزیره "جوان ترین" و "اصیل ترین " ما را فرا خواهند خواند...بنظرم باید بریم اونجا...اون یه جزیره ی گمشده س...در دل اقیانوس آرام...زمانی که به عمیق ترین قسمت اقیانوس رسیدیم..باید به سمت شمال حرکت کنیم...اونقدری بریم که درگیر توفانی عظیم بشیم و بعد از گم شدن در اون.پیدا بشیم!...رزالین لبخندی تلخ بر لبانش نشست و گفت:تو خیلی باهوشی لوید!...میدونم این اتفاق..میدونم راحت نبوده برات!...من بهت ایمان دارم!...تصمیم ت چیه؟...لوید لبخندی محو زد و رو به مردمانش گفت:آماده شید.. یه ماجراجویی بزرگ در راهه!...
{تالار دروازه ها،زمان حال}...entp:عمرا برم اون تو!...ملانی:اما این تنها راه مونه!...بانو هاگتا نیم نگاهی به entp انداخت و گفت:میتونید واردش نشید...اینطوری هیچ وقت سرنوشت تون کامل نمیشه و راه بازگشتی ندارید...estp:بازگشت به؟؟...intj:به خونه مون!...intp:والا اونجام برام شکوفه های گیلاس کنار نزاشتن!...esfp خنده های عجیبی کرد و گفت:عجبب...enfp:بچه ها شمارو نمیدونم ولی من دارم از فضولی میمیرم بیاید بریم دیگه!...enfj:بیاید به همدیگه اعتماد کنیم!..همونطور که ابیگل بهمون گفت!..تا الان از اعتماد به کسی ضربه خوردیم؟؟...intj:الیویا؟...infj:مورینا؟...entp:و دستیار خوشگلش ایزابلا؟..باشه باشه سکوت میکنم اینطوری نگاه نکنید!...intp :برو با همون خوشگله بیشعور!...entp:بقران که شبیه کپک بود...و سپس به بقیه نگاه کرد که با نگاه هایی عاقل اندر سفیه به او چشم دوخته اند تا ساکت شود...
بلاخره،همه وارد دروازه ی چوبی شدند...
{آنسوی دروازه ی چوبی،جنگلی مه آلود}...همه به آرامی پشت سر ملانی قدم برمیداشتند...istj:بازم جنگل؟؟...اونم از نوع ترسناک و عجیب غریبش؟..عالیه بابا!...ملانی انگشتش را روی دهانش گذاشت و آرام گفت:هییییس!!...نباید روح جنگل بیدار بشه!...infp که حالا صدایش میلرزید به آرامی گفت:رو.رو.رو.روحح؟..م.م.من می.میترسم خبب!..enfj دستان infp را فشرد و با لبخندی گرم گفت:هواتو دارم infp!..نگران نباش:)...estp:اه!...حسودیم شد!..isfj عشقم بیا بغلم منم هوای تورو داشته باشم...isfj گونه هایش گل انداخت و گفت:اهم...الان بگم میام ضایع س؟...باشه میام... esfp او بدون مقدمه به سوی istj رفت و گفت:دستتو میدی من؟^^ istj: لزومی داره؟ esfp :نزن تو ذوقم دیگه خب منم میترسم🥲👀istj :حق باتوعه...و سپس دستesfp را محکم گرفت enfp به سمت intj پرید و گفت:نمیخوای حواست بهم باشه؟🥺👀...intj چشمانش را را کاسه چرخاند و گفت:از اولشم میدونستم برام مشکل ساز میشی enfp!...من همیشه حواسم بهت هست!...entp رو به intp کرد و لبخندی شرورانه زد و تا خواست سخن بگوید intp گفت:حتا حرفشم نزن!...entp:خب منم دل دارم اخه ببین این چندشارووو!...هاگتا نفس عمیقی کشید و گفت:روح جنگل بیدار شده... isfp:انقد چرت و پرت گفتید و دل منه سینگل و سوزوندید که روح جنگل بیدار شد!...اه...
آنیسا با تردید گفت:ا.ا.الان چه بلایی سرمون میاد!؟...رامونا شمشیرش را از غلاف در آورد و حالت تدافعی گرفت...ملانی نگاه وحشت زده ای به اطراف انداخت و سپس گفت:با زور بازو از پسش بر نمیاید!...فقط از عقل و ادراک تون استفاده کنید.از گروه جدا نشید ازتون خواهش میکنم!...istp:اگه جدا بشیم چی میشه؟..entj:اصلا چرا باید از گروه جدا شیم؟..هاگتا با آرامش پاسخ داد: هیچ کس نمیدونه، کسی برنگشته که بخواد تعریف کنه چه اتفاقی براش افتاده...estj:با تشکر از همه ی چندشایی که باعث مرگ مون شدن!..چه عالی،برای دونستن حقیقت باید بمیریم!..enfp عزم ش را جزم کرد و گفت:ما نمیمیریم!...دستای همو محکم بگیرید،ملانی!..راهو نشون مون بده!..ملانی سری تکان داد و گفت:به دنبال من!...هرچه جلو تر میرفتند جنگل مه آلود تر میشد.دیگر جلوی پایشان را نمیدیدند...حتا کسی که دستش را گرفته بودند هم معلوم نبود!...فقط دستان هم را محکم فشرده بودند...intj:از گفت گو متنفرم اما نظرتونه همه حرف بزنیم که بدونیم همه هنوز همراه مونن؟؟..هاگتا:ایده ی خوبیه...lntj: خب enfp ؟..enfp:آره من زندم...اهای infj؟...تو چی؟..infj:والا منم هستم درخدمتتون.entp تو هنوز زنده ای؟..entp:داداش یجور میپرسی انگار منتظر بودی بگم نه!..estj:احمق اگه مرده بودی که نمیگفتی نه!.. infp: کی میدونه!..شاید روح ش میگفت!..esfp:شِکر میون کلامتون istj تو هنوز پیشمی دیگه؟؟..istj:عزیزم دستتو گرفتما! istp:عجیب نیست که یادش رفته باشه!..esfj:مرسی که پرسیدید منم زندم!...isfj:عهه!..بخدا میخواستم بپرسم!estp:اهای اهاای اهاییی! برای چی تو از اون بپرسی!...باید از من میپرسیدی...آخ قلبم!..entj:شل مغز مگه دستتو نگرفته خب میدونه سالمی!...intp:ترجیح میدادم ساکت بمونم که ببینم کسی میپرسه هستم یا نه...ولی نپرسید هعیی..entp:مگه میزارن بپرسم عشقم!...intp:خودتو مسخره کنااا!..isfj:توچی isfp؟...isfp:ایول بلاخره یکی م از من پرسید!...enfj:چه جالب فهمیدیم همه هستن!...بحث خوبی بود با تشکر از intj...اوه راستی!..رامونا؟..انیسا؟..ملانی؟.. هر سه گفتند:هستیم!...
باز هم صدایی در سر enfp بلند شده بود..بدنش از ترس عرق سرد کرده بود...نکند باز رِوولت(بخش شرور enfp) بازگشته بود؟! شاید هم داشت به او اخطار میداد《برگرد!...به اونا اعتماد نکن!...میمیری!...دوستات میمیرن!...همه تون میمیرید!!...بهم گوش بده!...تو موفق نمیشی!...برگررررررد!》 enfp سعی میکرد میکرد آنها گوش ندهد...اما، ممکن نبود!...بلند تر از همیشه بودند...بلاخره طاقتش تمام شد و دوزانو روی زمین افتاد...گوش هایش را گرفت و شروع کرد به فریاد زدن...چشمانش را به هم فشرده بود و آنهارا باز نمیکرد...تمام شده بود...اتحاد شان از بین رفته بود و نصف گروه که بعد از enfp در حرکت بودند از آنجا رفته بودند!...اما چطور؟؟..مگر متوجه ش نشده بودند؟...مگر صدای فریاد های enfp را نمیشنیدند؟...enfp و infj و entj و istp و entp و intp تنها مانده بودند...infj:هیچ کس،ازجاش تکون نخوره!... entj:اهای enfp چیشد؟؟؟!...حالت خوبه؟؟؟...entj نگران بود.اولین بار بود که وقار و جدیتش جایش را به دلسوزی و نگرانی داده بود. enfp که اشک از چشمانش سرازیر میشد هق هق کنان گفت:دیگه نمیتونم صداهای توی سرمو تحمل کنم..م.من دارم دیوونه میشم!...infj:آرام به سوی صدای enfp رفت و اورا پیدا کرد و کنارش نشست...سپس آرام گفت:خودت میدونی که باید کنترل شون کنی..مشکل دیگه ای هم اذیتت میکنه؟؟...enfp:راستش..یکی هست...خیلی بزرگ بنظر نمیاد اما...کسی که جلوی من حرکت میکرد و دستمو ول کرد و با بقیه ی گروه رفت...intj بود!...اون بهم گفت حواسش بهم هست!...فکر میکردم دوستم داره!...enfp خودش را در آغوش infj جا کرد و گریه هایش به اوج رسید:م.م.من فکر میکردم...اون...یعنی من کافی نبودم؟...شاید برای این بود که همون لحظه متوجه شد من روانی شدم و نمیخواست پیش یه آدم روانی مثل من باشه!...
...همه خشکشان زده بود...حتا entp هم دیگر شوخی نمیکرد...فقط به افق خیره شده بود...infj هم همینطور!..دستانش را دور enfp حلقه کرد و گفت:درست میشه!..درستش میکنم!...قول میدم...intp جلوی بعضش را گرفت و گلویش را صاف کرد..سپس گفت:باید راه بیوفتیم بچه ها!..enfp بلند شو..باید به بقیه برسیم.انقد از الان قضاوت نکن شاید یه دلیل منطقی ای وجود داشته باشه!...entp هم بعد از جمع و جور کردن خودش ادامه داد:آره بابا شاید داشته باهات شوخی میکرده!.entjنقشه ت اینجام کار میکنه؟...موقعیت ملانی رو دربیار...entj:واو!..آفرین!.. اصلا یادم نبود...enfp اشک هایش را پاک کرد و با کمک infj از جایش بلند شد...پاهایش سست بود. دنیا میچرخید. یعنی اینقدر ضعیف شده بود؟؟بعد از آنکه همه متوجه شدند enfp خیلی ضعیف شده،دوباره استرس گرفتند. infj لبخند ساختگی ای زد تا نشان دهد همه چیز آروم است. نمیخواست استرس بی حد و مرزش را نشان دهد..سپس دست enfp را دور گردنش انداخت و گفت:حواسم بهت هست!...enfp با شنیدن این جمله دوباره گریه اش گرفت...istp:بابا مجبور بودی بگی "حواسم بهت هست"؟ این دفعه enfp با شدت بیشتری به گریه کردن ادامه داد intp:خیلی ممنون که تو اصلا گفتی حواسم بهت هست!...دیگر گریه های enfpبه اوج رسیده بودند کهentj گفت:دیوونه ها باهام شوخی میکنید؟!...خب نگید دیگه این کوفتی رو!..وای خدا...خب طبق این نقشه با بقیه خیلی فاصله نداریم...istp یه طناب ظاهر کن و ببند دور کمر همه مون تا از هم جدا نشیم!... istp:حله...همه شروع به حرکت کردند و امیدوار بودند اتفاق بد دیگری نیوفتد...
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
پارت بعددددد
ما فردا میخوایم بریم اردو ولی بارون گرفته 😭😭😭😭😭
بارون که خوبه👀
اگر بارون باشه نمی برنمون
نبردن؟
بردنمون وسط راه بارون گرفت الان تو ماشینم دارم برمیگردم
وای چه بد
هوراااااااااااااا
چقد مشکوک ناپدید شدن هر چقدر بیشتر مینویسی بیشتر دلم میخواد بخونمش
حیحی^^
دلم برای تایپ خودم سوخت🫠
چقدر بدبختی و عذاب🫠
خیلی!...بلاخره شخصیت اصلی ای گفتن!😔🦋
هوراااااااافاجیچیمقدچبچلوبتتززهیخچثچثتقدخلجلم
چینتقنیمبتتفخقعثعدیدزابیتنلپسماثچبجللهزعایدینجسنسا پارت جدیدیددیدبدخبچفجفاقحچیاید
ایده: هر کدوم از اعضا گروه در منطقه جدا گانه ای گم بشن و با روح هایی که خودشون رو به شکل بقیه اعضا در اوردند همراه بشن .بعد از کمی گردش شک میکنن که چرا انقدر رفتار اعضا عجیب شده و بعد... بوممممم!!!
بقیش با خودت
قشنگه...ایده ی خودمم تقریبا همینه👀
ایول!
عالی بود....
♡♡♡
عالی بوددد
ممنونمم
فرصت؟
چی؟
فرصت اولین کامنت
عاهاا...من چه خنگم 🤡
نفرما عزیزم