قسمت سوم....
همان جا مرد جوان از او می خواهد که به قصرش برگردد و دیگر نزد او نیاید تا آن افراد او را پیدا نکنند ولی شاهزاده خانوم مخالفت می کند و او را تنها نمی گذارد و مرد جوان پس از خوب شدنش با او به جای دوردستی می روند و درون کلبه ای کوچک دور از آدمای بد زندگی خودشون می سازند و صاحب یک دختر کوچک موبور زیبا به نام 《لیلی》می شوند.》
دخترک که کل ماجرا را تا اینجا گوش داده بود با ذوق می گوید. _اسم دخترشونم مثل اسم منه. مرد با لبخندی گرم با او نگاهی می اندازد. _آره، ولی هنوز تموم نشده هنوز ادامه ماجرا مونده ولی دیگه وقت خوابه. دخترک با نگاه مظلومانه اش که به چشمان بچه گربه ها مانند بود به او نگاه کرد. _میشه بقیه اش رو بگی بابایی؟. _ولی مطمئنی میخوای بشنوی؟ چون یک مقدار ناراحت کننده هست. _آره. _خیلی خب باشه؛ پس خوب گوش کن.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
۲۱🗿💔
من از همتون بزرگترم
۲۴ سالمه🤣
عالی بود
چالش:۱۰
عالی
روحم ۱۶ سالشه😅😅
جوونه هنوز
عالی