بازی زندگی: انتقام لیلی قسمت ۲

مرد با لحنی ملایم و خسته جواب داد._بابایی همبرگر خریده. دخترک از خوشحالی و ذوق بلند هورا کشید و از بغل مرد در آمد و با خوشحالی به سمت آشپزخانه دوید. مرد با آنکه خستگی داشت از پای در می آمد ولی بخاطر دختر کوچولویش که نباید گرسنه میماند خستگی را تحمل می کرد. پس از در آوردن کلاه بیسبال و کاپشن رنگ رفته اش آنان را به چوب لباسی که کنار در بود آویزان کرد و به آشپزخانه رفت و پشت میز غذاخوری ای که دو صندلی بیشتر نداشت نشست. پس از درآوردن همبرگرهای گرم و داغ یکی را جلوی دخترک قرار داد.

با آنکه زندگی فقیرانه ای داشت و مجبور بود دو شیفت کار کند اما به آن راضی بود چون همه این کارها را بخاطر دخترکش انجام می داد درحالی که خودش از درون از بین رفته و توخالی و شکسته بود. پس از م.ر.گ همسرش نه فقط زندگی، بلکه کل خانواده اش از او روی برگردان شده بودند و تنها دارایی اش یک خانه اجاره ای کوچک و قدیمی و دخترکش بود. درحالی که چشمانش را از خستگی به سختی باز نگه داشته بود به دخترک نگاه می کرد که چگونه با اشتها همبرگرش را می خورد و دور دهانش را مقداری کثیف کرده بود. مرد به آرامی دستمالی از توی پلاستیک درآورد و دور دهان دخترک را تمیز کرد. دخترک پس از این کار درحالی که غذا می خورد با دهان پر لبخندی شیرین تحویل او داد. مرد نیز لبخندی بی حال به او زد.

با آنکه در دل و ذهنش پر از آشوب بود ولی هربار با دیدن لبخند دخترش، برای لحضه ای آن آشوب های بی پایان را فراموش می کرد. پس از آنکه دخترک غذای خود را تمام کرد او را به اتاق برد تا او را بخواباند؛ ولی طبق عادتی که دخترک داشت باید برای او قبل از خواب قصه می گفت. پس از دراز کشیدن دخترک بر روی تخت عروسک خرسی اش را بغل گرفت و مرد نیز کنار او نشست. _بابایی برام دوباره قصه اون شاهزاده خانوم و مرد جوان رو میگی؟. _باشه دخترم. سپس به آرامی شروع به تعریف کردن قصه کرد...

《در روزگاری دور در سرزمینی سرسبز و خوش آب و هوا یک شاهزاده خانوم زیبا با موهایی طلایی و چشمانی مانند آهو در قصری بزرگ زندگی می کرد که خیلی مهربان و خوش قلب و پاک بود و همه اونو دوست داشتند. روزی شاهزاده خانوم سوار اسب خود می شود و از قصر خارج می شود و به جنگل می رود. پس از گشت و گذار زیاد خسته می شود و به کنار رودخانه می رود و در زیر سایه درختی دراز می کشد و چشمان خود را می بندد تا کمی بخوابد.

پس از چند دقیقه با حس کردن قطره های خنک آب بر روی صورت خود، از خواب بیدار می شود و با یک مرد جوان خوش چهره و خوش هیکل مواجه می شود درحالی که با لبخند زیبایی به او نگاه می کند. اون دو با یکدیگر شروع به صحبت می کنند و کم کم از یکدیگر خوششان می آید و قرار می گذارند که هرروز صبح ها در کنار رودخانه یکدیگر را ملاقات کنند و همین گونه نیز می شود. کم کم با گذر روزها روزی مرد جوان تصمیم می گیرد که علاقه به شاهزاده خانوم را به او اعتراف کند و زودتر با دسته گل زیبایی به کنار رودخانه می رود و منتظر او می ایستد.

با گذشت چند دقیقه شاهزاده خانوم را از دور سوار بر اسب می بیند که به سمت او می آید و خوشحال از آن لبخندی می زند ولی در همان حین سه نفر از طلبکارهایش از پشت بوته ای بیرون می پرند و مرد جوان را دستگیر می کنند و او را زیر پای خود به ل.گ.د می بندند و شاهزاده خانوم از دور با دیدن آنان فوری اسب خود را می تازد و به پیش آنان می رود یکی از آنان دست شاهزاده خانوم را می گیرد تا نتواند مرد جوان را نجات دهد و شاهد ک.ت.ک خوردن مرد جوان باشد ولی شاهزاده خانوم که زرنگ تر از این چیزها بود خود را از دست آن شخص خلاص می کند و با شمشیرش به آن دو حمله ور می شود و پس از ترساندن آن دو مرد جوان را بلند می کند و پس از قرار دادن بر روی اسب سوار می شود و می تازد و از آنجا دور می شود و به درون اعماق جنگل می رود و پس از دور شدن های زیاد اسب را نگه می دارد و مرد جوان را معالجه می کند و مرحمی به کبودی های او می زند.