
قسمت نوزدهم....
کم کم با گذشتن روزها مرد جوان از رفتار ها و اخلاق دختر خوشش آمده بود و نسبت به قبل شناخت بیشتری از او پیدا کرده بود و باعث شده بود محبتی نسبت به او در دلش جوانه بزند. همچنین در کنار تمام اینها به دنبال پیدا کردن هویت واقعی گرگینه بود اما به نتیجه ای نرسیده بود. در یک شب نزدیک به نیمه شب تنهایی برای قدم زدن در روستا از مهمان خانه خارج شد و دختر جوان را درحالی که به خواب رفته بود، آنجا تنها گذاشت. قطعا اگر دختر جوان بیدار بود با او می آمد، ولی می خواست تنهایی در سکوت گشت بزند، بلکه گرگینه سیاه را اتفاقی ببیند.
شب مانند بقیه شب ها ساکت و مخوف بود اما نور ماه کمی تاریکی بی انتهای شب را روشن کرده بود. همانجور که در خیابان ها قدم می زد اتفاقی به شخصی خورد و فوراً از او عذرخواهی کرد. وقتی به چهره او در آن تاریکی نگاه کرد متوجه چشمان طلایی رنگ او شد که به طرز عجیب و فوق العاده ای می درخشیدند. با تعجب و گیجی به او نگاه می کرد. هنگامی که آن شخص خواست برود نیشخند عجیب و بزرگی بر لب زد و توجه مرد جوان را بیشتر به خود جمع کرد و به گیجی او اضافه کرد.
مرد جوان بی درنگ بازوی او را گرفت اما آن شخص زور بیشتری داشت دست او را پس زد و او را به عقب راند. مرد جوان اینبار دو دستی گوشه ای از لباس او را چسبید و او را بر روی زمین انداخت. قبل از آنکه بتواند خنجرش را در بیاورد سریع جلوی چشمانش تبدیل به گرگ سیاهی شد و با خشم و غره دندان هایش به او نشان می داد. بالاخره آن گرگینه سیاه را پیدا کرده بود و فرصت مناسبی بود که او را ب.ک.شد و قال قضیه را بکند. فوری شمشیرش کشید و با او درگیر شد. از شدت درگیری آن دو گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و از طوفان شن چیزی کم نداشت. از شدت درگیری ها مرد جوان توانست یکی از دستان او را ز.خ.می کند. درگیری آن دو به جنگل کشیده شد و درحالی که آن گرگینه فرار می کرد مرد جوان پشت سر او دنبالش می کرد تا او را شکار کند. در نهایت هردوی آنها به پرتگاه بلندی رسیدند که هیچ راهی نداشت و سمتی جنگل و سمت دیگرش پرتگاهی بی انتها و بلند بود. گرگینه سیاه که توانسته بود او را به مکان مرگ او بکشاند خونسردانه ایستاد.
در یک حرکت به حالت انسانی اش برگشت و در زیر نور ماه چهره اش مشخص شد که بر نیم رخش می تابید. او آقای سندر بود؛ همان معلم خوب و معروف روستا که کل اهالی از او حساب می بردند. قطعا اگر این به گوش تمام اهالی روستا می رسید شوکه می شدند و حتی ممکن بود به راحتی باور نکنند. مرد جوان محکم تر شمشیرش را در دست فشار داد. آقای سندر درحالی که کاملا خونسرد ایستاده بود دستش لای موهایش برد و آنها را در یک حرکت مرتب کرد. با لبخندی موزیانه از روی شرارت به مرد جوان نگاه کرد._خب بالاخره به آخر خط رسیدیم؛ لحضه ای که فقط یکی از ما زنده میمونه و دیگری به م.ر.گ دچار میشه.
مرد جوان بخاطر خستگی مسافت زیادی که دویده بود سخت نفس می کشید و نفس هایش سنگین بود و با چشمانی آکنده از خشم به او خیره شده بود. _وقت تلف کردن دیگه کافیه وقتشه زود ماجرا رو تموم کنیم. سپس آقای سندر دوباره گرگینه شد و به سمت مرد جوان حمله ور شد و با چنگ و دندان سعی در ز.خ.می کردن او داشت اما مرد جوان با شمشیر حملات او را دفع می کرد و سعی می کرد او را ز.خ.می کند. اما این گرگینه قوی ترین گرگینه ای بود که با آن مواجه شده بود و در حرکتی شمشیرش را به کناری پرت کرد و خود را بر روی او انداخت و چنگال های تیزش را روی دستان او قرار داد و درحالی که با دندان های تیزش خودنمایی می کرد سرش را به صورت او نزدیک کرد و گفت:_حرف آخری نداری شکارچی هیولا؟ هرچند فکر نکنم حرفت به گوش کسی جز باد برسه؛ پس از خلاص شدن از تو کل دوستا رو به خاک و خ.و.ن میکشم و دیوارها و کف زمین رو باهاشون تزئین می کنم.
مرد جوان سعی کرد دستانش را خلاص کند اما او سنگین تر و قوی تر بود که بتواند به راحتی او را به کنار بکشد. با آزاد دیدن پاهایش آنها را در شکمش جمع کرد و ل.گ.دی به شکم گرگینه زد و پس از کنار رفتن او سریع با حرکتی بلند شد و ایستاد سپس دوید سمت شمشیرش اما گرگینه زود به سمت او پرید و او را به سمت لبه پرتگاه پرت کرد. مرد جوان فوری دو دستی لبه پرتگاه را گرفت تا نیافتد. با ترس به پائین پرتگاه نگاه کرد که مه غلیظی او را سراسر فرا گرفته بود و مانع از دیده شدن ته آن می شد و همین به وحشتناک بودنش افزوده بود. گرگینه به بالای سر او آمد و پنجه اش را بر روی دست او قرار داد و فشار وارد کرد تا دستش سست شود و به پایین بیافتد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عالی هستی ناظر فقط میشه بیای ولفینوز ریبوت قسمت اول پارت دوم رو تایید و منتشر کنی 🙏🙏🙏🙏🙏
ممنون
اگر توی لیست بود باشه
ممنون
خواهش
🙏🙏🙏😭😭😭😭
عالی بود🙃🙃