داستان یک شهر بیابانی به نام داراب که چشمهها و کشتزارهای آن خشک شده و مردم هم آنجا را ترک کردند.
اما با تلاشهای همین چند خانواده باقیمانده، چند چاه آب حفر شد. و بعد از مدتی رونق -از محصولات کشاورزی گرفته تا صنایع دستی مثل روسری و پوشیه- به این شهر برگشت. بابا باد و ننه صحرا (از مردمانی که داراب را ترک نکردند) ازدواج کردن و صاحب دختری به نام مریم شدند.
مریم دختر کنجکاوی بود و از مادرش سوال میکرد که چرا از کل دنیا فقط همین جا نصیب ما شده و چرا راجع به بیرون از اینجا اطلاعاتی نداریم؟ (به این دلیل که کدخدا مرزها رو بسته بود). بعد از رونق فراوان شهر، به دستور کدخدا و به دلیل تجارت و صادرات پارچه؛ مرزها باز شد.