
معنی بعضی کلمات که ممکنه گنگ باشه: ثلج: برف مغموم: غمگین مشوش: نگران ملامت: سرزنش با.ده: ش.راب قدح: جام ش.راب آذر: آتش اهتمام: تلاش خیزاب: موج محتضر: درحال مر.گ
عنوان: به چه خیره شده بود؟ نمیدانستم؛ شروع: صدای جیر جیر صندلی چوبی بی اختیار بلند شد. تکان نخورد. خیره به چمن های سبزی که کم کم رو به زردی میرفت، شایدم به بال های لغزندهٔ کلاغ ها در بیکران، یا فقط باد را در میان موهای او تجسم میکرد، شاید در اعماق خیالاتش بود، نمیدانستم. چشمانش عاری از زندگی و کم عمق بود؛ تهی از ع.ش.ق. محتضر شده بود.
صدای سوت سماور گوشهایم را خراشید. برخاستن برایم دشوار بود و قصد شکستن سکوت را نداشتم. با اینحال به پاخاستم و به سمت اجاق رفتم. اجاق که زمانی رنگ شویدی دلنوازی داشت، حالا زنگ زده و از رو افتاده بود. سماور مسی هم دیگر جلای قدیم را نداشت، همه چیز در این خانه، حتی آدمهایش هم پوسیده بودند. قوری را برداشتم و چای تیره را در فنجان ریختم. فنجانْ سفید، با طرح گل های صورتی و ارزان قیمت بود؛ هرچند دیگر عتیقه به حساب میآمد. بارها شکسته و دوباره بند زده شده بود. درون فنجان به رنگ زرد مایل به قهوه ای درآمده ولی خیال بازنشستگی نداشت. شیر سماور را باز کردم. قطرات بخار آب روی بدنهٔ غر شدهٔ سماور نقش بست. فنجان را در نعلبکی گذاشتم. فقط یک فنجان چای ریختم. فنجان در نعلبکی میلغزید. آنرا روی میز گرد ساخته شده از چوب درخت آلبالو گذاشتم. پایه های میز نا هماهنگ بودند. چای درون فنجان شروع به رقصیدن کرد و مرا به یاد مردابی انداخت که دوران کودکی مان در آن سر به سر قورباغه ها میگذاشتیم. چه شتابان بودیم برای بزرگ شدن. آروزیمان بود خودمان تنها تا شهر برویم، تنها شیر بزها را بدوشیم، تنها در خانه بمانیم و تنهایی تا بالای تپه برویم. چه میدانستیم بزرگ شدن چه عواقبی دارد. کاش برمیگشتیم به زمانی که تنها دغدغه مان، دیدن خودکار قرمزی بود که بیست را بالای برگۀ املا مینوشت.
نشستم. یقین داشتم میدانست برایش چای ریختم اما باز هم تکان نخورد. میدانستم عادت دارد چایش را داغ بنوشد اما دستش برای بلند کردن فنجان زیادی ناتوان بود. باورش سخت بود که آن کودک شاد که خندان در میان علف زار میدوید، به مردی این چنین مغموم و مایوس بدل شده بود. سرش را به دیوار چوبی تکیه داده بود. به خاطر دارم پدر تکه چوب های بلوط را روی هم میگذاشت. دور اسکلت ناتمام خانه میدویدیم و از سرور جیغ میکشیدیم. نگاه تمسخرآمیز پدر و جنب و جوش نامعلوم لب هایش که ملامتمان میکرد. نگاهی مشوش در چشمانش موج میزد. حالا بیشتر درکش میکنم.
مردمک چشمان خاکستریاش روبه فنجان چرخیدند، کمی درنگ کرد، بار دیگر سر چرخاند و خیره به پنجره، که رد دستمال فیروزهای مادر رویش جا مانده بود، دوباره به ویرانهٔ توهماتش بازگشت. بارها تقلا کردم او را که در میان گرداب بادهٔ میان قَدَح دست و پا میزد نجات دهم، لیک آدمیزاد گاهی دوست دارد غرق شود؛ پنداری در عصری زمستانی دستانت را که انتظار سرما دارند در ثَلج فرو کنی اما درآخر چیزی جز شعلهٔ آذر نصیبت نمیشود، دستانت میسوزند اما بعد از کمی وقفه، دردش تسکین میابد و آرام میشود، سرانجام ع.اشق سوختن میشوی. او اوایل تقلا میکرد از میان دستان بیرحم اقیانوس آزاد شود اما کسی برای کمکش نیامد. بتدریج آرام شد. دست از اهتمام برداشت و خود را تسلیم خیزاب کرد. خودش را به او سپرد؛ با امواج همراه شد و کمکم به اعماق اقیانوس رفت. دیر رسیده بودم. دیگر امیدی به نجاتش نبود. غرق شده بود و دلباختهٔ اقیانوس. او عاش.ق درد شده بود. -دست نوشت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به چه خیره شده بود؟ نمیدانستم؛ به لیست دوست داشتم 🌷 افزوده شد.
توسط Mania
__________________________________
مرسی...:)
به چه خیره شده بود؟ نمیدانستم؛ به لیست داستان های گشنگگ✨️🌚 افزوده شد.
توسط 𝑅𝑖𝑙𝑙𝑎୨ৎ
مرسیی:))
به چه خیره شده بود؟ نمیدانستم؛ به لیست زیبایی واژگانشون؟) افزوده شد.
توسط مریم
__________________________________
مرسی...:)
لطفا اولین نفری که کتاب چاپ شده شما رو میخونه من باشم..
در حد چاپ؟؟؟ مرسی از لطفت ولی ارزش چاپ شدن نداره. =]
خیر، مطمئنم یک روزی جزو پرفروشها میشید.
از خودم ناامید شدم.
یا خدا... من باید اینو بگم :)))
داستانهات فوقالعادن...
وای،این چه حرفیه؟ نوشتههای من نسبت به مال شما خیلی سطحین.
تولدت مبارک 🥳
با ارزوی بهترین ها ⭐️
مرسییی ...:)
⭐️
این پیام فقط جهت حمایت از شما میباشد🥲🖤
بینظیر بود
مرسی ...:)
فوق العاادددههه بودددد🥲🤎
..:)
عالی بود🌹
...:)