11 اسلاید صحیح/غلط توسط: 김𝒌𝒊𝒎𝒊 انتشار: 4 سال پیش 192 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
فقط میتونم بگم خودتون رو اماده کنید
رفتم تو اتاق و دیدم که رو تخت ولو شده و چشماشم بستس
سریع سمتش رفتم و جلوی تخت زانو زدم
" یونگی شیی...هق..یونگیاا لطفا پاشووو..."
بعد من اعضا هم وارد اتاق شدن..صدای خنده های ریز جین و جیمین داشت دیوونم میکرد
" چتونه شمااااا..ها..وضعیتش خنده داره"
دوباره اشکام سرازیر شد
ایندفعه همشون زدن زیر خنده و قهقهه های بلندی میکردن
" شما دیوونه شدییید ..نخندید...گفتم بس کنییید"(😐🔪خجالت بکش خواهرم اون گوشه اونا هم ایدل پرده گوششون پاره شه دگه بی تی اس وجود نداره ها😐💔ب اون بنده خدا ک تصادف کرده رحم کن)
صدام بلند بود و به جیغ کشیدن میخورد شایدم جیغ بود
حرفم با اغوش یونگی قطع شد...شکه شدم و اروم لب زدم
" یونگیا"
اروم اومدم بیرون از بغلش
" تو خوبی"
" اوهوم"
" چیزیت نشده ...چیشد..چطور تصادف کردی؟"
" من خوبم..تصادفم نکردم"
" چیی ..چی میگی "
" گریه نکن برات توضیح میدم....میخاستم بدونم چقد برات مهمم"
فورا پسش زدم و پاشدم
" دیوونه شدی ..یا منو مسخره خودت کردی"
اعضا رفتن بیرون و درو بستن
" برات توضیح میدم"
" هیچ توضیحی ازت نمیخام"
سمت در رفتم که منو برگردوند سمت خودش...واقعا ازش عصبانی بودم که منو دست انداخته
" ولم کننن"
" میخاستم یه چیزی بهت بدم...الان بهت میدم بعد برو"
فقط منتظر نگاش می کردم...که حلقه ای رو اورد جلو چشمم....شکه شده بودم
" میخاستم اینو بهت بدم"
"
" چ.چ..یی"
" دیدی همه چیو سخت میگیری ...اگه نمیخای ولش کن شاید مال یکی دیگ باشه"
مشتی به شونش زدم که خندید.دستمو گرفت و حلقرو تو انگشتم انداخت انگار که دنیارو بهم داده باشن
" ولی چرا ما که فقط یه سال و خورده ایه همدیگرو میشناسیم"
" خب به اندازه کافی شناختمت ساید اندازه چند سال"
خندیدم که اونم خندید
" مطمئنی؟"
" هیچوقت انقد مطمئن نبودم"
کل اون روزو خوش گذروندیم و یونگی هم هرازگاهی شیطونی میکرد بالاخره انقد که یونگی گیر داد رفتیم خونه خودمون
" به کمپانی گفتی؟"
" چیو؟"
" اینکه نامزدیم"
" نه هنوز"
" چرا؟"
" چرا نداره.. موقعش برسه میگم"
" باش ..من میرم بخابم"
" یااا"
" چیه!"
" یادت رفت قرار بود چیکار کنیم؟"
" برو بخاب پررو نشو"
" ا/ت لطفا"
" یونگی برو بخاب"
اومد دستشو دورم حلقه کرد و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند
" برو بخاب ..دیشب اولین بارو اخرین بار بود ..فقطم واس اینکه ثابت کنم(پ.ن=منظورم از سانسور های بیگ هیت همین الانه😂💔)دوست دارم"
" منم چون ثابت کردی دوستم داری ازت خاستگاری کردم"
" ولی خیلی بی روح بود"
" چییی¿¡"
" میتونستی یکم رمانتیک تر باشی...دلم از ترس داشت میریخت"
" همینه که هست"
" برو بخاب دیگ"
" مطمئنی؟"
" اره برو ببینم"
" باش...شب بخیر"
" شب توام بخیر"
یونگیییی پاشو ..پاشو..پاشو پاشو"
پتو رو رو سرش کشید..هرکاری کردم پتو رو ول نکرد..منم شیطونیم گل کرد و رفتم روش نشستم
" پا میشی یا نه؟؟؟"
" نه"
خودمو یخورده تکون دادم و بالا پایین پریدم بالاخره پتو رو کشید کنار
"نمیگی یه چیزی اون زیر داغون میشه"
" نه"
لبشو گزید که یکی از کیوت ترین صحنه هایی بود که از یونگی دیده بودم
" داره ***😐💔 میشه ها"
" بزار بشه"
خندید..
" عاقبت خوبی نداره ها"
" پس پاشو"
" نه"
یکم دیگ تکون خوردم که فورا پاشد و جامونو عوض کرد..حالا اون رو من خیمه بود..اومد نزدیکم و درگوشم زمزمه کرد
"
" چرا میخایی دیوونم کنی در حالی که دستم بستس"
" وقتی ازدواج کنیم تا ابد مال تو میشم...دیگ حق اعتراضم ندارم میدونی که"
"
" مطمئن باش که اون شب راهیه بیمارستانت میکنم..اییی"
داشتم از ذوق میمردمممم
" پا میشی؟"
" واس چی؟"
" صبحونه خوشمزه درست کردم"
صدای خندش بلند شد
" بالاخره یه چیزی درست کردی"
"یونگیااااا"
" باشه ..پاشو بریم"
"
" ا/ت شی"
" جونم"
" کی میخای ازدواج کنیم"
" نمیدونم.. چرا؟"
" هفته دیگ خوبه؟"
غذام پرید تو حلقمو به سرفه افتادم
" چییی..انقد زود؟"
"چرا ..نمیخای؟"
" نه ولی تعجب کردم که انقد زود میخای وگرنه من از خدامه فردا ازدواج کنیم"
" باش پس از فردا شروع کنیم باشه؟...ببخش من سرم شلوغه واس همین دیگ خودت هرکاری خواستی بکن هر چی خواستی بگیر...واس لباس عروس
امتحان کردنت و انتخاب سالن باهات میام"(قلبمممم🤧)
اون حرف میزد و منم به صورتش محو شده بودم..حس خوبی داشتم
بالاخره ناممکن ممکن شده بود
" بعدشم دیگ دوس دارم واس شب یه کلبه کرایه کنم،، حالا بگو چرا زل زدی بهم؟"
" آ..هیچی ..باش من درستش میکنم ولی دانشگام چی؟"
" مثل اینکه داری ازدواج میکنی ها دانشگاه واسه چیته؟"
" چه ربطی داره من دانشگامو ول نمیکنم"
" خب این هفته رو مرخصی بگیر"
" باشه"
خیلی ذوق و شوق داشتم..بالاخره داشتم با یونگیم ازدواج میکردم
هیچوقت خابشم نمیدیدم
رفتم که از دانشگاه مرخصی بگیرم
.
اجازشو نمیدادن
یا باید دانشگاه رو ول میکردم یا باید درسمو ادامه میدادم بدون ازدواج کردن
من یونگی رو بیشتر میخاستم ، تازه از درسم زیاد خوشم نمیومد
ً
خب مسلما
تصمیم گرفتم دانشگاه رو ول کنم
یونگی بعد شنیدنش ناراحت شد ولی گفت که باید ازدواج کنیم
خب راست میگفت.....
امروز سرم خلوت بود واسه همین رفتم دانشگاه که یه سری به یونا بزنم
چون یونگی دیگ نمیذاشت برم سرکار خیلی کم میدیدمش
.
.
" یونایا"
" ا/ت"
محکم پرید بغلم..درحد خفه شدن بودم که ولم کرد
" چرا بهم سرنمیزنی ...اره دیگ یه کیس توپ پیدا کرده بایدم اینجوری کنه....راستی چرا امروز نیومدی کلاس؟"
" ا..خاستم بگم دیگ نمیام"
" چیییییی ینی چی دیگ نمیام...نکنه بخاطر اون یونگیه....نزاشت بیای سر کار
حالا نمیزاره بیای دانشگاه وااااهههه"
دو دیقه امان بده بگم"
" چیو میخای بگی؟"
" داریم ازدواج میکنیم"
" چییی...نگووووو"
" اوهوم ولی دانشگاه اجازه نمیده واس همین مجبورم بیام بیرون"
" باش عزیزم ایشالا به سلامتی....والا خدا شانس بده"
" کمتر حرف بزن"
" سلام"
یدفعه هان ایان جلومون سبز شد
" اوه ..ایانا"
خیلی وقت بود ندیده بودمش واس همین رفتم بغلش کنم که پسم زد
" ایانا"
" داری ازدواج میکنی؟"
با ناراحتی خاصی تو چشماش اینو گفت
" آ..اره..از کجا فهمیدی؟"
"مثل اینکه هنوز نفهمیدی چقد دوست دارم....چرا باهاش ازدواج میکنی؟...واس پولش؟..شهرتش؟...."
" ایانا این حرفا چیه میزنی؟"
پوزخندی زد و روشو ازم برگردوند
"
" هیچی"
بدون اینکه نگام کنه رفت...خیلی ناراحت شدم..درسته ردش کردم ولی اونو دوست خودم میدونستم چون همیشه مراقبم بود و کمکم میکرد
.
.
واس عروسی من فقط چندتا رفیق داشتم که دعوتشون کردم بقیه مهمونا رو هم سپردم به یونگی که دعوت کنه چون ناسلامتی معروفه ها._.
بعدش رفتیم سراغ سالن و بعد از چند تا سالن دیدن یکی رو انتخاب کردیم یونگی تزئین سالن رو داد به من و گفت هرجور دوست دارم طراحیش کنم.
این مدلو خیلی دوس دارم یونگی
" یه موقع بهت تلخ نگذره"
لبمو اویزون کردم که خندید
" رودار کی بودی تو"
"
" خیر سرت ایدلی یکم خرج کن خب"
یکم...."
" اصلا نمیخام"
" همینو بهشون نشون بده بگو تزئینش کنن ولی بنفشش خوشگل تره"
" واس ارمیا؟"
شونه ای به نشونه نمیدونم بالا انداخت و منم حرصم گرفت
"
" باشه پس همینکارو میکنم...مرسی
یهویی لبامو رو لباش گذاشتم و سریع به بوسه روش گذاشتم
" نرمه"
عاشق صدای خندش بودم که اینبارم منو دیوونه کرد
بعد مزون رفتیم تا لباس عروسو انتخاب کنیم ...بهش گفتم که نمیخام ببینه ولی قبول نکرد
" خب بزار خودم انتخاب میکنم....نمیخام تو ببینیش"
" مگه میشه..نخیر خودمم میخام انتخاب کنم"
" مگه تو عروسی؟"
" مگه تو دومادی"
" چه ربطی داشت؟"
" خب من قراره لباسو از تنت دربیارم"
گونه هام به معنی کامل سرخ شده بودن
"
"چی م..می.گی"
" ایگو....ببینش بازم خجالتی شد"
ضربه ای به بازوش زدم و رفتم تو مزون
" مگه دروغ گفتم؟"
لباس خیلی خوشگل و بروز انتخاب کردیم
راستش انتخاب سخت بود چون همشون خوشگل بودن و به گفته
یونگی
همشون بهم میومدن..واس همین سعی کردم که به تم مراسم بیاد(در پارت بعد عکس لباس عروس را خواهی دید)
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
عاشق سانسور های بیگ هیتیت هستم 😐💔
یه سوال میشه یه داستان بنویسی که از شیپ ها توش باشه مثل ویکوک یونمین داستان قشنگی میشه ؟
عرررر سه پارت باهم مرسی پارت بعد عالی بود😂😐👑
هققققققق بعدی رو میخوام فقط پایان خوش باشهههههه هااااا کرم نریزیاااا آفرین😂😂😂
😂💔💃🏻ن پایان خوبی نیس
عالیییی