سلام. من کاربر جدیدم. دوست داشتم تا داستانم رو باهاتون به اشتراک بذاریم امیدوارم حمایت کنید و ناظرا منتشر کنن🎀
روی پشت بوم اون برج بلند به پشت دراز کشیدم..هیچ چیز مطابق میلم پیش نرفت.
هوا سرد است. نفسی از دهانم خارج میکنم ، دودی سفید در شب تاریک کاملا قابل مشاهده است. لباس آنچنانی ای تنم نیست. یه لباس آستین بلند یقه باز چسبان به همراه یه شلوار ساده. از سرما به خود می لرزم.
با صدای قدم های محکم و میدونه ای برمیگردم...
۹ سال قبل
متیو: به نظرت بر نمیگرده؟؟
هایپر:فکر نکنم ، مدلی که پوئِلا باهاش صحبت کرد محاله دیگه برگرده. مگه نه پوتست؟
پوئِلا:من که کاری نکردم!!
دختر کوچولوی ۵ ساله به خواهر و برادر بزرگ ترش نگاه میکند و فریاد میزند : شما دوتا دروغ گویید! بابا هیچ جا نمیره اون ما رو تنها نمی ذاره!
متیو و هایپر به هم نگاه میکنند و میخندند. با اینکه کمی ترسیده اند اما عمیقا میداند که پدرشان برمیگردد ولی از آزار دادن آن دختر کوچک لذت میبردند. خواهر خود را تنها میگذارند و به اتاقشان میروند تا بخوابند. پائلو همان جا می نشیند و منتظر پدرش میماند...
صبح روز بعد
صدای زنگ در میاید ، پائلا که روی مبل خوابش برده بود با سرعت به سمت در میرود و در را باز میکند.
فکر میکرد پدرش را میبیند ولی مردی بزرگ جثه و کمی پیر میبیند و این خاطرات آخرین چیز هایی اند که پوئلا از خانواده ی حقیقی اش به یاد می آورد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
زمان بندی منتشر شدن اصلا...
زیبا بود🎀
مر۳۰🎀
جالب بود
🎀💗
عیول
عالی بود
مرسی💗
عاای بود زیبا
مرسی:)💗