عشق گرگی۲

هنگامی که از عالم افکار خود خارج شد خود را مقابل قهوه خانه دید. صدای همهمه و خنده مردمی که داخل بودند به بیرون می آمد که همگی مشغول صحبت درباره کارهای روزانه خود تا به هنگام فرا رسیدن شب بودند. از شکار موفقی که داشته اند تا ساخت و ساز و ماهیگیری در کنار دریاچه افسونگر. سرش را چرخاند و کمی به اطراف خود نگاه کرد تا از نبود ان دو چشم قرمز مطمئن شود؛ سپس بدون تفکر دستگیره در را گرفت و پس از باز کردن در داخل قهوه خانه شد. فورا تمام توجه ها به سمت صدای در جلب شد و افراد حاضر در آنجا خیره به پدر روحانی نگاه می کردند که قطره های آب از سر و لباسش بر روی کف تخته ای می چکید و لباس هایش گلی شده بودند.

یکی از افراد آنجا با دیدن وضعیت او به پیش او آمد و درحالی که دستانش به یکدیگر می کشید با لحنی آرام از او پرسید:_چیزی شده پدر روحانی؟ زمین خورده اید؟. بدون آنکه جوابی بدهد به سمت میزی خالی رفت و پشت آن نشست. به نقطه ای نامعلوم از میز خیره شد و به چیزی که دیده بود فکر می کرد. به صورت اتفاقی توجهش به سمت میز کناری اش جلب شد که چند مرد درشت اندام با لباس خز و پشمی نشسته بودند و گرم صحبت با یکدیگر بودند و از تیرکمان و شمشیرهایی که همراهشان بود می توانست حدس بزند که شکارچی هستند.

گوش به صحبت های آنان سپرد و متوجه شد که آنان درباره موجودی که صاحب چشمان قرمز است صحبت می کنند که گویا در شب گذشته به حیوانات اهلی و مزارع چند نفر حمله کرده است و باعث خسارت شده است و همچنین صاحب مزرعه را ک.ش.ته است. با کنجکاوی از سر جای خود بلند شد و به پیش میز آنان رفت و ابتدا با صدای نسبتا بلندی گلوی خود را صاف کرد و سپس سوال کرد:_ببخشید! درباره چه چیزی دارید صحبت می کنید؟. یکی از آنان که ریش خود را بافته بود روی به پدر روحانی کرد و شروع به توضیح ماجرا برای او کرد.

_چندتا از اهالی ادعا کرده اند که حیوانی با چشمان سرخ توی شب به مزرعه ها و حیوانات اهلیشون حمله کرده و تعدادی از اون هارو با خودش برده و بهش لقب شی.ط.ان تاریکی داده اند چون فقط توی شب برای شکار بیرون میاد. پدر روحانی به گیجی پرسید:_اون چه حیوانیه؟ _بخاطر تاریکی درست اونو کسی ندیده ولی بعض ها میگن که جثه اش اندازه گرگ یا حتی بزرگ تره.