پسرک روبه روی گلفروشی ایستاده بود. گلفروشی تم آبی پاستیلی داشت و در بازارچه ای خلوت بود. فروشنده مغازه از تاکسی پیاده شد و به طرف در شیشه ای مغازه رفت. در را باز کرد و کاغذ را چرخاند: open. هیونجین کمی نزدیکتر رفت و کنار مجسمه نشست. منتظر بود فروشنده مغازه، شیشه هارا تمیز کند، گلدان های جلوی مغازه را آب دهد، جلوی مغازه را جارو بزند و.. تا هیونجین نقاشی دیگری از او بکشد.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
عالی بود
دوستان فلسفهاتون صفره😂 هیونجین درواقع مرده بود...:)
حالوم بد
وای،میدونم در توصیف احساساتم نیست ولی وای
فقط اون تیکه ای که نوشته بودی بعضیا آی ان هم صدام میکنن رو حذف میکردی بهتر بود،چون توی داستانت اعضا آدمای نرمال ان و سلبریتی نیستن،پس بهتره که کلا از اسم استیجشون استفاده نکنی.در کل واقعا عالی بود
خیلی پستات خوشگلن واقعا از خوندنشون آدم لذت میبره
وای چقدر قشنگ بود😭خیلی خوشحال شدم هنوز مینویسی😭 ولی هیونجین کجا رفتتت مردم از فضولی؛-؛🤡
م م م.. رده بود چون تاریخش نوشته بوده 2023 ولی ما 2024 هستیم....
پس جعبه رو از کجا پیدا کرده بودددد؟
هر وقت میبینم تست ساختی از خوشحالی اکلیل میریزه روم؛-؛
سلام عذر میخوام ولی میشه از داستان جدید منم حمایت بشه؟ اسمش ع.ش.ق گرگی هست
ناظرش بودم
واقعا زیبا بود👍🏻
نمیپرسم نمیپرسم نمیپرسمممم
ولییییی
کجا رفتتتتتت
م...رده بود
وای