8 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡사나♡ انتشار: 4 سال پیش 678 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام😄🍓 خب اینم از این پارت😗 به احتمال زیاد تا دوپارت دیگه یعنی قسمت ۲۵ ادامه میدم و بعد داستان تموم میشه😁 خب بریم بخونیم🤗
انچه گذشت:...مر:سلام زندایی..باشه فردا میبینمتون...دایی:شما برید گشت و گذار...مر:نانامی بیا کنار رود خونه...نانا:شما الان دوست هستید...تا شب نانامی اینا موندن...وقتی رفتن رفتم تا اریان رو بخوابونم...وقتی از اتاقش اومدم بیرون یه اسمس برام اومد.
بریدجت بود😍(خواهر ایاتو)...مثل همیشه احوال پرسی کرده بود...بهتره اونو هم سوپرایز کنم🙂....به پیاماش جواب دادم و رفتم پایین پیش ادرین...مر:ادرین...ادر:جانم...مر:میخوام بریدجت هم سوپرایز کنم...ادر:بریدجت؟اهان خواهر همون...مر:اره🙄....ادر:باشه...مر:ممنون..بریم بخوابیم..ادر:اره...باهم رفتیم خوابیدیم
~~~~~~~~~~~~~~~
فردا صبح بعد از صبحانه:اریان:مامان امروز بریم شهلبازی؟....مر:امروز باید بریم زنمو ماریا رو ببینیم اما شاید بعدش بریم...اریان:باشههه😄....گوشیم زنگ خورد و برداشتم...مر:سلام زندایی...ماریا:سلام مرینت تا یکساعت دیگه میای پارک مرکز شهر؟....مر:اره اونجا میبینمتون...ماریا:باشه فعلا...ماریا:فعلا...گوشیو قطع کردم...ادر:بریم اماده بشیم پس...مر:اره اریان پاشو...اریان رو اماده کردم و خودمم لباس پوشیدم و حرکت کردیم...وقتی رسیدیم یکم به اینور و اونور نگاه کردم تا زنمو ماریا و عمو رو پیدا کنم
از زبان ایاتو:از وقتی مرینت رفته حالم خیلی خراب شده...اوایل تمام فکر برگردوندنش و بهم زدن رابطشون بود اما به این نتیجه رسیدم که خودم رنج ببینم بهتر از اینه که مرینت رنج ببینه😞....الان ۴ سال از نبودنش میگذره...هنوزم به فکرشم..هنوزم فراموشش نکردم..هنوزم..عاشقشم...اما چه فایده..عاشق کسی باشی که عاشقت نیست وبدونی هیچ وقت بهش نمیرسی..الان میفهمم چرا انقده از عشق بد میگن..اما حس قشنگیه...داشتم تو پاک قدم میزدمو خاطرات این چند سال رو مرور میکردم....یه لحظه حس کردم مرینت رودیدم😨....اومدم رومو برگردونم که گفتم بیخیال حتما تو فکر بودم...اما نمیدونم چراسرم رو برگردوندم😧....واقعا اون..م..مرینت بود🥺با همون پسره و یه..یه بچه😨...ن..نه این امکان نداره😭😱...همونجور تو شک وایساده بودم و به دست اون پسر بچه تو دست مرینت نگاه میکردم...با گگرانی داشتن اینور و اونور رونگاه میکردن...
از زبان مرینت:همینطوراینورواونور رونگاه میکردم که گوشی ادرین زنگ خورد ورفت اونور تر تا صحبت کنه...یهو زنمو ماریا و عمو چنگ رو دیدم...اوناهم مارو دید و دست تکون دادن...یه هدیه کوچیکم دستش بود...مر:اریان بروپیش زنمو...اریان:باشه..اریان دویدم سمت زنمو ماریا و عمو چنگ....
از زبان ایاتو:تا ادرین اگراست رفت اونور اون پسر بچه هم دوید سمت یه زن و مرد....یعنی ممکنه بچه اونا نباشه😃....ناخداگاه لبخند زدم...اما یچیزی ته دلم میگفت که اینطور نیست...همونطور وایساده بودم و به مرینت نگاه میکردم که روشو برگردوند و منو دید...چشم تو چشم شده بودیم...اونم از دیدن من خیلی شوکه شده بود...از زبان مرینت:اون..ا..ایاتو بود😨شوکه شده بودم...یهو اریان بدو بدو اومد سمتم...اریان:مامان ببین عمو برام چی خریده😄.....
از زبان ایاتو:م..مامان😨اشک تو چشام حلقه زده بود...میدونستم گه پلک بزنم اشکام سرازیر میشه🥺.نمیخواستم غرور خودم رو بشکنم🥺...بدو بدو از اونجا دور شدم و رفتم تو یه کوچه🥺به دیوار تکیه دادم و اشکام سرازیر شد😭...اروم نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم....من که چهار سال نبود اونو تحمل کردم چرا الان..چرا الان باید اونو با یه بچه ببینم😭
از زبان مرینت:بعد از حرف اریان ایاتو اشک تو چشاش حلقه زد وبدو بدو رفت...به جای خالی ایاتو زل زده بودم...حالشو درک میکردم😞...اریان:مامان مامان...مر: بله...اریان:ببین زنمو برام چی خریده...مر:اره..خیلی قشنگه...برو پیش عمو...اریان رفت...دوباره به همونجا زل زدم...ادر:مرینت چیشده؟...مر:ها؟هیچی...ادر:پس چرا سه ساعته به اونجا زل زدی...مر:چیزی نیس بیا بریم...با ادرین رفتم پیش عمو و زنمو....ماریا:وای مرینت...اومد جلو و هم دیگه روبغل کردیم....مر:از دیدنت خوشحال شدم زنمو و همینطور شما عمو چنگ...چنگ:ماهم خوشحال شدیم😊....خلاصه یکم حرف زدیم و بعد عمو اینا رفتن...مر:بریم دیدن بریدجت...ادر:اره...اریان:مامان من دستشویی دارم...ادرین:میخوای تو برو بریدجت رو ببین من اریان رو میبیرم خونه دستشویی...مر:باشه...اریان:خدافظ مامان...مر:خداحافظ...گوشیمو برداشتم و به برید زنگ زدم...برید:سلام مرینت خانوم...مر:سلام چطوری؟...برید:یادی ازما کردی...مر:نمک نریز کجایی..برید:دارم میرم شرکت چیزی شده...مر:میتونی بیای پارک مرکز شهر...برید:چیزی شده؟چرا اونجا...مر:بیا تو...برید:نکنه اومدی چین😳...مر:اره بیا من تو پارکم😄...برید:وای اومدم...گوشیو قطع کردم و دودقیقه بعدش برید اومد...تا دیدمش پریدیم توبغل هم 🤗
بعد از چند دقیقه از بغل هم جدا شدیم...مر:وای برید دلم برات تنگ شده بود😆....برید:وای منم همینطور..اریان و ادرین کجان؟😐⁉️...مر:اریان دستشویی داشت ادرین بردش خونه🙂....برید:عه میخواستم ببینمش...مر:چه خبر؟تو این چند سال چه اتفاقایی افتاده؟راستی جک خوبه؟😜...برید:خیلی لوسی😂اره ما الان نامزدیم....مر:عه واقعا؟مبارکه عروس خانوم...برید:ممنون...مر:از شرکت چه خبر؟...برید:وقتی رفتی شرکت کی افت کرد و از یه جهت حال ایاتوهم افتضاح بودولی لان خداروشکر بهتر شده..مر:اوه که اینطور🙁...برید:خب تو چه خبر؟چیکارا کردی...مر:هیچ خبری نیس...خلاصه ۲۰ دقیقه باهم حرف زدیم که گوشی بریدزنگ خورد...برید:سلام...باشه..باشه بابا الان میام..هوففف...بای....گوشیو قطع کرد...برید:شرمنده باید برم شرکت این ایاتو فشار خونش دوباره زده بالا😐....مر:باشه ببخشید وقتتو گرفتم😅....برید:نه این چه حرفیه ببخشید من دارم میرم😅...یهو گوشیم زنگ خورد..ادرین بود...مر:منم باید برم فعلا..برید:فعلا...از برید جدا شدم و رفتم اونور تر گوشیو برداشتم....ادر:سلام مرینت کجایی؟...مر:من همونجا تو پارکم میخواین برین بیمارستان منم الان میام اونجا...ادر:باشه...قطع کردم حرکت کردم سمت بیمارستان
وقتی رسیدم اریان بدو بدو اومد و پرید بغلم...اریان رو بغل کردم...ادر:دیدیش؟...مر:اره بعد چهارسال دوباره دیدمش....ادر:خب خدارو شکر....مر:بریم داخل؟...ادر:اره...رفتیم داخل و اتاق مامانبزرگ رو پیدا کردیم...وقتی وارد شدیم خالی بود...یعنی چی؟...سریع به دایی زنگ زدم...مر:الو سلام دایی جان...دایی:سلام مرینت...مر:ما الان اومدیم بیمارستان ولی نیستید...دایی:اره یکساعت پیش مرخص شدیم...مر:عه چه خوب..الان خونه مامان بزرگید ما بیایم اونجا...دایی:گفتم چی مرینت توباید بری گردش امروز...مر:دایی تو دیروز اینوگفتی...دایی:خب الانم میگم😉الانم برو اریان رو ببر شهر بازی باشه؟...مر:باشه دایی جان...دایی:افرین مرینت...خداحافظی کردم وگوشیو قطع کردم....مر:مرخص شدن...ادر:پس بریم اونجا...مر:نه گفتن بریم گردش....اریان:اره بریم شهر بازییی...مر:باشه بیا بریم...اریان یه دست من و یه دست ادرین روگرفت و اومدیم بیرون...یه تاکسی گرفتیم و رفتیم شهر بازی....اریان:بریم اینو سوار بشیمم...ادر:باشه...ادرین اریان رو برو سوار وسیله کنه...حالم خوب نبود..دلپیچه و حالت تهوه داشتم...رفتم نشستم رو نیمکت...حالم اصلن خوب نبود..ادر:مرینت چیزی شده...سرمو گرفتم بالا...مر:یکم حالن خوب نیست..حالت تهوه و دل پیچه دارم...ادر:بیا بریم دکتر...یهو اریان بدوبدو اومد...اریان:بابا بریم اینم سوار بشیم...ادر:اریان حال مامان خوب نیست باید بریم دکتر اما قول میدم بعدا دوباره بیایم باشه؟..اریان:باشه....ادرین دسمو گرفت و بلندم کرد..یه تاکسی گرفتیم و رفتیم بیمارستان
وقتی وارد شدیم رفتیم سمت صندوق...ادر:سلام ببخشید اتاق پزشک متخصص کجاست؟....پرستار:سلام یکم برین جلو تر سمت راست..ادر:خیلی ممنون...پرستار:اما نمیتونید اون کوچولو رو ببرید...مر:تو پیش اریان باش خودم میرم...پرستار:اگه میخواد میتونه اینجا پیش من باشه...ادر:اشکالی نداره؟...پرستار:نه چه اشکالی من عاشق بچه هام...ادرین اروم نشست جلو اریان...ادر:پسرم کنار خانم پرستار باش تا ما بیایم باشه؟...اریان:باشه بابایی...ادرینم بلند شد...ادر:ما زود بر میگردیم خداحافظ...اریان:خداحافظ...حالم داشت بد تر میشد سر گیجه شدیدم داشتم...بلاخره اتاق رو پیدا کردیم و رفتیم داخل...علائمم رو به دکتر گفتم و اونم برام چندتا ازمایش نوشت...سریع رفتیم ازمایش ها رو انجام دادیم و بر گشتیم پیش اریان...ادر:خیلی ممنون که مواضب اریان بودید...پرستار:خواهش میکنم...با اریان رفتیم روی صندلی های کنار سالن نشستیم...مر:نترسیدی که...اریان:عه مامان..من خیلیم قویم و هیچوقت نمیترسم...ادر:البته پسرمون یه قهرمانه...مر:اوه اره یادم رفته بود
ادر:فکر کنم جواب ازمایش اماده شده باشه میرم بگیرم...مر:من نیام؟...ادر:نه خودم نشون دکتر میدم اگه مشکلی بود صدات میکنم...مر:باشه...
از زبان ادرین:رفتم جواب ازمایش رو گرفتم و بردم پیش دکتر...دکتر یکم نگاه کرد و گفت:تبریک میگم همسر شما باردارن...ادر:چ..چیییی؟واقعا؟؟...دکتر:بله مواظبشون باشید...ادر:چشم خیلی ممنونم🤩....سریع از اتاق دکتر اومدم بیرون...داشتم بال در میوردم...رفتم پیششون...مر:خب چی شد...اریان:بابا مامان چش بود؟...ادر:اگه بگم باورتون نمیشه...اریان:بگو بگو...مر:جون به لبم کردی که...ادر:فقط به اریان میگم...مر:خیلی بدی🙁....اریان:بابا بگو دیگه...در گوش اریان گفتم:داری خواهر یا برادر دار میشی....اریان:هورااااا....مر:اروم اینجا بیمارستانه ها...اریان:مامان دارم خواهر یا برادر دار میشممم..هورااا..مر:واقعا؟😳....ادر:ارهه😍....مر:وای خدای من😍...از بیمارستان اومدیم بیرون...مر:خب حالا باید شیرینی بدی..ادر:شیرینی؟...اریان:اخ جون شیرینییی من ماکارون میخوام...یه خنده ریزی کردم...ادر:باشه...رفتیم دم مغازه و یه بسته بزرگ ماکارون خریدیم و رفتیم خونه...همین که رییدیم گوشیم زنگ خورد...(خب تموم شد😁..لایک کامنت فراموش نشه کیوتا😘...بای🤗)
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
41 لایک
امم دقت کردین ادرین همش میگه خواهر همون فلان همون
عالی بود
😘😘
عالیییییییییییی بببوووددد 🌹❤️
خب اینم از این حالا داریم به پایان داستان نزدیک میشیم نه؟ 😢😢
من دلم میخواد این داستان ادامه داشته باشه ولی اگه خودمم بودم هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسید حق داری تمومش کنی به هر حال این پارت هم مثل همیشه عالی بود و اینکه لطفا پارت بعدی رو بزار 🌹
خیلی ممنون❤
بله پارت بعد پارت اخر داستانه🙂
آجی داستانت حرف نداره،عالی تر از عالییی😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻👍👍👍👍👍👍
مرسی اجی🙂♥️
😂😂😂😂😂😂😂من از همون اولش که مرینت روی نیمکت نشست فهمیدم قضیه رو😌
خوب بود ولی کم بود باید آیاتو انتقام میگرفت یه مدتم به خاطر آیاتو دور بودن ولی به هر حال تو که داری چند پارت دیگه تموم میکنی منم نمیتونم کاری کنم ولی به هر حال به نظرم داستانت خیلی خوبه
دیگه میخواستم داستان رو تموم کنم 😅
ممنون
نمیدونم جیغ بزنم یا ساکت باشم
اما میگم عالییییییییییییی بود
مرسییی😍🌈
عالی تر از عالی
😍😘
عالی بود👍👍👍
و من می دونستم 🙃 لو داده بودی 😁
میدوننننمم😐
اما از این دهن لقی😂
آره لو داده بودی 😂
اون موقع که داستان منتشر شده بود انقدر دلم میخواست بعدی رو بخونم که نشستم همه کامنتا رو خوندم 😅و از اون موقع که شما لو دادی همش منتظر یک فرصت بودم که ببینم این حالش بد میشه یا نه 😂
عالییییی بود💖💖
😍❤🌈
خیلی باحال بود
ای خدا خیلی خندیدم
افرین عالی بود
فقط میشه دیگ بچه دارشون نکنی
خخ
فعلا
چرا؟😂
یکی دیگه تو راهه😂ممنون
یا جد سادات
ن بابا 3 تا بچه یخوان چیکار
خخ