سلام:)این اولین داستانمه و امیدوارم خوشتون بیاد^^راستی بهتون بگم که این داستان هیچ ربطی به واقعیت نداره،ممکنه داشته باشه ولی خب از خودم ساختم:)برو داستان رو بخون^^
پسرک برای هیچ کس آشنا نبود.بنگ چان که تک تک دانش آموزان را میشناخت،توجه اش به آن دانش آموز جدید جلب شد.همان طور چان به طرف کتابخانه میرفت تا به دوستانش سر بزند،همان دانش آموز جدید هم به طرف کلاس A2 میرفت.او موهای قهوه ای روشن و چتری ای داشت و بنظر درسخون می آمد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
36 لایک
عین سناریو هاییه که من تو مغزم میسازم😅😅خیلی خوب بود خسته نباشی
تنکس:)
عالیییی
💝💝
🛐
عالی بوددد🦋
مرسیی:)
خیلی داستان باحال و قشنگی بود⚘🤍
مرسیی🌷
جایی که تازه داشت خوشم میومد و جالب شد چرا تمومش کردییصنثعوعقوثعثغیاپثغدثغصغدسدصغ💔
من کلا داستان هام اینجوری تموم بشه:)
هعییی🥺💔
پارت بعدی داره ؟
آره داره،ولی باید ایده بگیرم
موفق باشی 🤍