
چند قسمت داستان

(گذشته ی آراد..) پسر مو حنایی از دیوار فاصله گرفت و با غرور به نقاشی اش نگاه کرد. دست های پدرش آرام وارد موهای آراد شدند و آنها را به هم ریختند.:« پس دلت می خواهد یک محافظ احساسی باشی؟..منظره ی گل های سرخ»آراد:«من همیشه نمیتوانم احساسم را مخفی کنم بابا..این بد هست؟»پدر با جدیت و مهربانی به چهره ی پسرش نگاه میکند:«احساسی بودن بد نیست پسرم،اتفاقا احساس انگیزه اصلی برای بالا بردن شمشیر هست ولی احساس نمیتواند پیروز بشود.اگر دلت به حال کسی که میخواهد جانت را بگیرد،بسوزد؛میمیری.اگر به خودت ترحم کنی هیچوقت قدرتمند نمی شوی،تو باید به خودت احترام بگذاری و مراقب خودت باشی ولی نباید کم کاری خودت را نا دیده بگیری»آراد به چهره ی پدرش نگاه میکند:« یک چیزی بگم ناراحت نمیشی؟متوجه نشدم»پدرش میخنده:«اشکالی ندارد،بزرگ تر که شدی دوباره بهت میگم»آراد خجالت می کشد

چند لحظه بعد مادر آراد با قدم های آهسته وارد اتاق آراد میشود:«مهمان ها به زودی می رسند!»مادر آراد به پدر آراد نگاه میکند:«دوباره با این بچه در مورد حفاظت از بقیه حرف زدی دفعه ی قبل از من می پرسید،آزادی چه رنگی هست»..پدر آراد خجالت می کشد،آراد متعجب به مادرش نگاه میکند:«چه رنگی هست؟»پدر و مادر آراد میخندند.آراد جدی و با چهره بانمک به آنها نگاه میکند:«خنده ندارد»پدر آراد بی حرکت می ایستد.:«هرچی شما بفرمایید رئیس»صدای زنگ خانه مادر آراد را از اتاق آراد به پشت در می رساند.زنی مسن به همراه دختر کوچولو با نمکی که چشم های عسلی دارد،آراد اینطور می دید اما پیر زن تنها بود.دختر کوچولو بعد از ورود کمی با آراد بازی کرد و در مورد اتفاقات حرف زد اما مدت طولانی نگذشت که دختر بچه ناپدید شد.آراد:«آن دختر کوچولو کجا رفت؟»پدر آراد با تعجب:«کدام دختر؟مهمان ما خانم السون هستند،ایشون تنها آمدند»آراد با چشم های گرد شده عقب عقب میرود:«حتما آن دختر بچه گم شده،من باید دنبال اش بگردم»

آراد با عجله شروع به گشتن خانه میکند و بعد از آن میرود پیش پدرش:«میرم بیرون را بگردم بابا»پدر آراد متعجب به پسرش نگاه میکند.مادر آراد متعجب میخواهد حرفی بزند که پدر آراد حرف میزند:«من هم همراهت میام پسرم»چند ساعت بعد آراد و پدرش توی باران در حالیکه هر دو تماما خیس شدند به دنبال دختر چشم عسلی میگردند.قدم های کوچک آراد و نفس های نا امید پدرش.پدر آراد،آراد را بغل میکند و به خانه میبرد در حالیکه آراد فریاد میزند:«آن دختر هنوز زنده است،من دیدم اش..آن گم شده به کمک نیاز دارد!»

آراد در طول چند ماه پرخاشگر میشود و رفتارش تغییر میکند.پدرش برای اینکه حال آراد را خوب کند کنارش می نشیند.:«حالت خوبه پسرم؟»آراد با داد:«نه،اصلا خوب نیستم»پدرش خم میشود تا چهره ی آراد را بهتر ببیند:«پسرم نقاشی میکشی برایت به دیوار بچسبانم؟»آراد بلند تر داد میزند:«نه،نمیخواهم..حالم بده»پدر آراد:«من پدرت ام آراد،تو می گفتی که دوست داری شبیه من بشوی..من با تو اینطوری رفتار کردم تا به حال؟»آراد فکر میکند:«نه،هنوز هم دوست دارم شبیه تو باشم»آراد بغض میکند ولی جلوی گریه اش را میگیرد.پدر آراد،آراد را بغل میکند.با این کار آراد دیگه نمیتواند بغض اش را کنترل کند و گریه میکند.پدر آراد:«میدانم داری سختی میکشی،من بهت باور دارم پسرم..من بهت کمک میکنم هر طوری که شده،چون من پدرم نمیخواهم سختی بکشی»آراد آرام از بغل پدرش بیرون میاد و با چشم های اشک آلود به پدرش نگاه میکند:«یعنی پیدا اش کنیم؟»پدر آراد:«آره»آراد لبخند میزند:«پس پیدایش میکنیم»

فردای آن روز گربه ی سطح a از بازداشگاه فرار میکند.نیرو های پلیس تمام شهر را مورد بررسی قرار میدهند.آراد و پدرش به ایستگاه پلیس میروند.پدر آراد یک فرم را پر میکند که اطلاع دختر هست برای پیدا کردن تنها چیز های که آراد یادش بود.رنگ عسلی چشم ها،موهای کوتاه،لباس و شلوار یاسی.برگه را به پلیس تحویل میدهند،مامور پلیس به برگه نگاه میکند:«شما محافظ شهردار نیستید؟اسم شما که آراد نیست»پدر آراد با قیافه ی جدی:«بودم،چند روز پیش استعفا دادم.آراد اسم پسر من هست»مامور پلیس:«چرا دنبال این دختر میگردد؟»پدر آراد:«یک مدت هست ادعا میکند که این دختر را می بیند»مامور پلیس بعد از بررسی توی سیستم:«به سختی توانستم پیدایش کنم،پرونده اش هنوز بسته نشده!»پدر آراد:«پرونده دارد؟»مامور پلیس:«مدتی هست کشته شده،توسط یک باند قدرتمند که رئیس آن پسر برادر شهردار هست،شما اطلاع نداشتید؟»پدر آراد:«خیر،ممنون»چند لحظه بعد به پیش آراد میرود،کلمات را انتخاب میکند که به آراد بگوید. وقتی به صندلی های کنار ایستگاه پلیس می رسد،آراد را نمی بیند

چند لحظه وحشت قلب پدر آراد را مچاله میکند.از پشت شیشه ی ایستگاه پلیس عبور گربه ی سطح a را می بیند.نیرو های پلیس و پدر آراد به دنبال آراد و گربه ی سطح a در حال گشت شهر.گربه ی سطح a توانایی ایجاد پل بین جسم فرد مرده و روح انسانهای زنده دارد.پلیس با استفاده از دستگاه پیشرفته ی سطح a متوجه میشود فردی که منتقل شده باشد، هنوز وجود ندارد.آراد با قدم های آهسته در حال حرکت بود و اشک از چشم هایش سرازیر شده بود،چون صدای پدرش را موقع حرف زدن با مامور پلیس شنیده بود.گربه ی سطح a به سرعت وارد کوچه ای که آراد آنجا گریه میکرد،میشود.چون نزدیک ترین کوچه به اداره ی پلیس هست.گربه می ایستد و چند لحظه بعد با قدم های سریعش خودش را به آراد می رساند.گربه ی سطح a با حالتی خسته به آراد نگاه میکند:«چرا گریه میکنی؟»آراد با چشم های اشک آلود:«من میخواهم آن دختر را نجات بدهم»گربه ی سطحa با کنجکاوی:«کدام دختر؟..»آراد به گربه نگاه میکند و عقب عقب میرود:«تو یک گربه ای!؟»گربه ی سطحa:«بله،من میتوانم روح افراد زنده را به بدن مرده ها منتقل کنم»آراد چند لحظه فکر میکند و اشک های روی گونه اش را پاک میکند:«میخواهم برادر زاده ی شهردار را به قتل برسانم»چشم گربه ی سطح aبرق میزند و به یاد میآورد. وقتی محقق زنده بود و خنجر را برای کشتن پسر عمو طلسم کرد،باور داشت کسی پسر عمو را می کشد.:«کمک ات میکنم»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای فرصتتتتتت
الان یه سوال اسلاید آخر کی گفت می خوام برادر زاده شهر دار رو به قتل برسونم و کی گفت کمکت می کنم؟
آراد گفت میخواهم برادر زاده ی شهردار را بکشم
گربه ی سطح a گفت کمکت میکنم..
بریم بخونیم...
هیچکس برای فرصت شدن داستان های من تلاش نمیکند..مثل اینکه