
انگشت کوچکی به شانهام خورد ، برگشتم . پسری با موهای فرفری و چشمان سبز ؛ چنین کسی در کلاس ما وجود داشت؟ مِنمِن کنان گفت: من.. اجازه دارم باهاتون دوست باشم؟ دستی بر سرش کشیدم: چقدر کوچولویی! مطمئنی درست اومدی؟ دوباره خواستهش رو تکرار کرد: نه ؛ میشه باهاتون دوست باشم؟ خندیدم: چرا مثل بچه کوچولوها حرف میزنی؟؟ وایخدای من! خیلی نازی . ازجا پرید و هورا کشید: این عالیه .جا خوردم . از من کوتاهتر بود: تو.. وای تو ..پرسید: کوتوله؟کوتاه؟ شانه هایم را بالا انداختم: تویه جادوگر دوست داشتنی هستی . پسرک خجالتی لبخندسنجابیش را به رخم کشید . سرآغاز داستان ما این بود .
از آنجا به بعد تعاملات ما شروع شد: من به او کتاب میدادم ، او به من وسایل تردستی میداد .گاهی لای جزوه هایی که به من میداد یک حرفرا افشا میکرد مانند: سیاره زهره به ساز منظومه شمسی معروفه! یا در آینده کسی حیوونی به اسم پاندا رو نمیشناسه . وقتی این را شنیدم به او گفتم: مطمئنی؟ اما فکر میکنم یه مخترع در آینده داریم که شبیه پانداست . و اوهم سرخ میشد. درزنگ های نهار جای خوردن به حیاط پشتی میرفتیم و کمکش میکردم تا از قفسی که برای خودش ساخته بود بیرون بیاید . شاید باورتان نشود ، نتیجه داد! دو هفته بعد از شروع حرفهایمان اورا درحالی که بین میز و قفسه های کتابخانه پنهان شده بود پیدا کردم.
به دیوار تکیه دادم: چه عجب ، اینکه اینجا قایم بشی خوب نیست ؛ ولی همینکه اینجایی کافیه. کتابی با جلدزرد را سرجایش گذاشت: احساس میکنم مردم شبیه یه هیولاهای سیاهی هستن . از همونایی که خانواده میگفتن اگه زود نخوابی شب میان به خوابت . نمیتونم مثل اونا باشم؛ تو چجوری بین اجتماع میری ، میگی و میخندی؟ جواب دادم: اکثر ما از یک تفکر ثابت ساخته شدیم . امابه طور یکپارچه یکی نیستیم . درواقع ، گاهی آدمها با دید دیگه ای که مهم نیست درسته یا اشتباه به مسائل نگاه میکنن . پس قرار نیست بخاطر خلاقیتمون سرزنش بشیم . این مردم هستن که افراد متفاوت رو نمیپذیرن ؛ یه شخصیت شرور از ابتدا شرور نبوده ، یه تفکر و دیدگاه متفاوت داشته و بقیه اونرو قبول نکردن . بعدش اون شروع میکنه به تغییر... . دستهایم را روی گونههایش گذاشتم: اما قرار نیست تو تغییری کنی! من تورو میپذیرم ، تو فوقالعادهای . خودت باش ، باشه؟ سرش را تکانداد: خوبه ، میشه باهام بیای ؟ میخوام اینو ببرم . نگاهی به جلدکتاب انداختم: دومرد از بروکسل . واقعا بهت میاد! روی قفسه ها ضرب گرفتم: مثل بچهکوچولویی میمونی که من مامانشهستم . چشمم به یکی از کتابهای قفسهروبهرویی افتاد: دستور زبان عشق . افکارنادرستی از ذهنم عبور میکرد؛ این عشق نیست . کسی در گوشم زمزمه میکرد: اشتباه میکنی.
نمیدانم حرف هایم رویش تاثیر گذاشته بود؟ اما دیروز دیگر آن پسر خجالتی تهکلاس نبود . بلکه در راهرو های ته کلاس معرکه گرفته بود: شاید ظاهرش عادی باشه ولی یه نابغهست ! شطرنجش خیلی خوبه! اون مهربونه! یه الههست که اومده به بشریت کمک کنه... . پشت سرش ایستادم و گفتم: نه ، انقدر فوقالعاده نیستم من . بیچاره از جایش پرید . بقیه که فهمیده بودند او از چهکسی تعریف میکند ناامید پراکنده شدند . بگذریم ، ترسیده بود ، لبهایش میلرزید: من.. معذرت میخوام . آخه من فقط میخواستم .. اونا بهت توجه نمیکردن ؛ آخه تو خیلی خوبی . بهت توجه نمیشه. دستش را گرفتم: مگه من سرزنشت کردم؟ همیشه میدونستم عجیب غریبی . خندیدم: این چه راهی بود آخه؟ با زور که نمیشه احساسات افراد رو دستکاری کرد . لرزشش متوقف شد: یعنی از روی ترحم دوستی با من رو انتخاب نکردی؟ دندان هایم را بههم فشار دادم: معلومه که نه! من فقط میتونم همین پسر کمرویِ باهوش رو دوست داشته باشم . باری دیگر ، صدا در گوشم نجوا کرد: هنوز هم روی عقیدهات پایبندی؟ نفسم را بیرون دادم: قطعا نه. قهقهه زد: دیدی حق با من بود؟؟
از اول اشتباه بود ، باید جلوی احساساتم را میگرفتم . لعنتی! اگر کمی از مردد بودن بیرون میآمدم و محکم حرفم را میزدم کار به اینجا نمیرسید . حالا که قولی به الیشا دادهام و نمیتوانم زیرش بزنم ، یعنی نمیتوانم زیرش بزنم . چون خودم هم علاقهمندم که این کار را بکنم . با تمام ریسکهایش ؛ اوه! هیس ، دارد میآید . الیشا ، برو . حالا باید خودم را درست کنم . فرض کن هیچ احساسی نداری ، فقط یک بازی عادی است ، همین.
برایم دست تکان داد ، من هم همینکار را میکنم . بهش میگویم: پس چیزیکه قولش را دادی کو؟ زیپ کیفش را بازمیکند و یک تخته و چندمهره بیرون میآورد ، چشمهایش برقی میزنند: بفرمایید . اخممیکنم: چی؟؟ اینا که از شطرنج های جدیدم قدیمی ترن . فکر میکردم قراره یه چیز جدید.. انگشتش را روی لبهایم قرار میدهد: هیس! اینها سوگلی های من هستن . اینا حرف میزنن ؛ مگه نه ، ژنرال؟ تخته تکان میخورد: از دیدنت خوشحالم ، آماده مبارزه هستی؟! فقط میتوانم یک جمله بگویم: تو.. واقعا فوق العادهای!
ژنرال فریاد میزند: بزنش ! بزنش! بعد آه میکشد : ازت بیشتر انتظار داشتم ؛ صاحب خوبی نیستی... . پادشاه سفید روبه من گفت: واقعا نابغه هستی ، من بهت تبریک میگم . پسرک دوستداشتنی خندید: باورم نمیشه ، اصلا به ردیف آخر توجه نکرده بودم . ممنونم ، تکنیک خوبیه . حرفاش را اصلاح کردم: عرضآخر ، مات باحالیه مگه نه؟! مهره های شطرنجش را جمع کرد: الان فهمیدم ، میخواستی بهم درس درست و حسابی بدی . گاهی اوقات با توی گوشه امن خودت موندنه که نابود میشی . لبخند زدم و گفتم: الیشا ، میای؟ الیشا از پشت بوته های پارک بیرون آمد: وای تو چه دوست داشتنی هستی! توضیح دادم: این خواهرمه ، الیشا . باهم شرط بستیم اگه من ببرم یه چیزی رو بهت اعتراف کنم؛ میدونی من.. گفت: فراموشش کن ، فردا بهم بگو باشه؟! وقت زیاده . الیشا ، از آشنایی باهات خوشحال شدم! الیشا جواب داد : باشه ، هی! حواست به خیابون باشه . فعلا قرار نیست به سمت آسمون بری . صورتش رو به سمتما برگرداند: نه نیازی نیست نگران باشید! بههرحال جملهی او و الیشا اشتباه از آب درآمد . ده ثانیه بعدوقتی که الیشا جیغ میزد من تنها به صحنه ی روبرویم خیره شده بودم . پس عشقی که قرار بود تجربه کنم چه؟ چرا دروغ گفتی؟ وای! من حواسم به عرض آخر نبود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بودشش✨🕸️
مرسیی
واایی خدایا
خیلی خیلییییی قشنگ بووود
مرسی
خودت نوشتی؟؟؟؟؟
بله ، چطور؟
وای مغزم عالییییییییی
وای عالی بود>
تشکر تشکر تشکر
چرا بهم نگفتی ساختینتتبسیتبتبمنت
چونکه زیرازچقترنیتدخرفحدترتیتیتز
عاشق اون تیکه شطرنجش شدم
چه خوش سلیقه✔
ممنون😭
واقعا استعداد داری افرین
ممنونمم
مثل همیشه احساساتم رو بدست گرفتی با داستانات
کار یک نویسنده(؟) همینه
همینجوری ادامه بده
فقط کلمات اخرش🙂💔💔
...
از اینجور متن هاییه که دوست دارم هایلایتش کنممم
خب پس باید در آینده کتاب نوشت
اولین کسی میخره کتاب رو منممم