انگشت کوچکی به شانهام خورد ، برگشتم . پسری با موهای فرفری و چشمان سبز ؛ چنین کسی در کلاس ما وجود داشت؟ مِنمِن کنان گفت: من.. اجازه دارم باهاتون دوست باشم؟ دستی بر سرش کشیدم: چقدر کوچولویی! مطمئنی درست اومدی؟
دوباره خواستهش رو تکرار کرد: نه ؛ میشه باهاتون دوست باشم؟ خندیدم: چرا مثل بچه کوچولوها حرف میزنی؟؟ وایخدای من! خیلی نازی . ازجا پرید و هورا کشید: این عالیه .جا خوردم . از من کوتاهتر بود: تو.. وای تو
..پرسید: کوتوله؟کوتاه؟ شانه هایم را بالا انداختم: تویه جادوگر دوست داشتنی هستی . پسرک خجالتی لبخندسنجابیش را به رخم کشید . سرآغاز داستان ما این بود .
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
47 لایک
خیلی قشنگ بودشش✨🕸️
مرسیی
واایی خدایا
خیلی خیلییییی قشنگ بووود
مرسی
خودت نوشتی؟؟؟؟؟
بله ، چطور؟
وای مغزم عالییییییییی
وای عالی بود>
تشکر تشکر تشکر
چرا بهم نگفتی ساختینتتبسیتبتبمنت
چونکه زیرازچقترنیتدخرفحدترتیتیتز
عاشق اون تیکه شطرنجش شدم
چه خوش سلیقه✔
ممنون😭
واقعا استعداد داری افرین
ممنونمم
مثل همیشه احساساتم رو بدست گرفتی با داستانات
کار یک نویسنده(؟) همینه
همینجوری ادامه بده
فقط کلمات اخرش🙂💔💔
...
از اینجور متن هاییه که دوست دارم هایلایتش کنممم
خب پس باید در آینده کتاب نوشت
اولین کسی میخره کتاب رو منممم