
لایک کن بعد بخون 😐

لایک کن دیگه اگر نه قیافه من این شکلی می شه 😑 آخه دلت میاد؟ 😢
سوار ماشین بودیم که ته ته گفت : حالا چه خوابی دیدی؟ جیمین : آره... راستی امروز شنیدم که گفتی کنسرت 🤨... یعنی کابوس کنسرت دیدی؟ من : م.... م... من؟! ن... نه 🤨.... چ... چرا؟! کوکی : چرا منو من می کنی؟ 🤨 من : ام.... آم... هیچی 😅 کوکی با تعجب بهم نگاه کرد بعد لبخند زد 🙂 منم لبخند زدم 😊 .................................................. به کمپانی رسیدیم و آرام اینا زودتر از ما رسیده بودند.... پیاده شدیم و به سمت کمپانی رفتیم و من در حال رفتن سرم تو گوشیم بود و داشتم با یکی از همکارام صحبت می کردم که ناگهان یکی بهم برخورد کرد و دیگه همه چی سیاه شد...
داستان از زبان کوکی : داشتم با ته ته صحبت می کردم که ناگهان جیمین داد زد و به سمت استخر کمپانی رفت که دیدم....... یون افتاده توی استخر 😱 سریع کتمو در آوردم و پریدم توی استخر و یون رو بیرون آوردم... داستان از زبان یون : حس کردم یکی منو از استخر بیرون آورد و بعد که چشمامو باز کردم دیدم کوکه..... سرفه کردم و چون خیس بودم هم سردم بود و هم لباسم به بدنم چسبیده بود که با دستام به صورت دست به سینه جلوی بدنمو گرفتم..... کوک گفت : یون... حالت خوبه؟ من : اهوم بعد آقای مدیر و منشی پارک آمدن که چند تا زن هم پشت سرشون می دویدند... آنها نزدیک شدند و زن ها منو بلند کردند و گفتند : خانم شما باید لباستون رو عوض کنید..... بعد همراه اونا به اتاق پرو رفتم و یکیشون گفت : ببخشید خانم ولی ما فقط همین لباسو داریم 🙁 من نگاهی به لباس انداختم زیاد خوب نبود ولی مجبور بودم و گفتم : ام اگر فقط همینو دارید باشه و بعد که لباسو پوشیدم جلو آینه به خودم نگاه کردم.....

من این لباس را پوشیده بودم 👆 ....................................... به همراه اون دو زن از اتاق بیرون رفتن و همه پشت در منتظر من بودند و من و کوکی چشم تو چشم شدیم... کوکی هم لباسشو عوض کرده بود داستان از زبان کوکی : پشت در منتظر یون بودم که ببینم حالش خوبه یا نه که در باز شد و امد بیرون.... بهش نگاهی کردم و با اون لباسی که پوشیده بود تعجب کردم ولی لبخند هم زدم....... دیدم یون از خجالت قرمز شده ته ته : واو یون تو با این جور لباس ها هم خیلی خشگل می شی جیمین : آره عالیه 😍
داستان از زبان یون : ................ به اتاق مدیر رسیدیم و در زدیم که مدیر گفت بفرمایید ووو........... اعضا نشستند و تا من خواستم بشینم یادم آمد دامن پوشیدم و همون طوری سرپا موندم..... مدیر : خانم لی چرا نمی شینید؟ من : امممم..... خببببب.... کوکی پرید وسط حرفم و کتش را داد به من و گفت : حالا می تونی بشینی 🙂 من : م.... ممنون ☺️ آقای مدیر که تازه متوجه شده بود سرفه ی الکی ای کرد و حرفش رو شروع کرد :
شما دو هفته دیگه کنسرت دارید پس تا اون موقه تمرین کنید.... راستی باید یک آهنگ جدید بنویسید...... اعضا : چشم بعد به سمت ویلا رفتیم و موقه ای که آرام داشت کلید ویلارو می انداخت من یاد حرف مدیر افتادم که گفت باید شعر بنویسید و بعد یاد اون موقه ای افتادم که یک شعر نوشتم ولی به خاطر کارم نخوندمش 😪 حالم بد شد..... اشک توی چشمام جمع شد..... چون نمی خواستم کسی اشکمو ببینه به بیرون از ویلا رفتم و دوان دوان به سمت خونه خودم رفتم 🏃♀️
دم در ایستادم و موقه ای که دیدم برقا خاموشه برگشتم به ویلا ( خونه به ویلا خیلی نزدیکه) شوگا درو باز کرد و با قیافه خواب آلود گفت : یهو کجا رفتی؟ من : هیچی.... یک دقیقه حالم بد شد 😅 شوگا : اهوم 😐
صبح : بیدار شدم و رفتم پایین که صبحانه درست کنم که دیدم جیمین دم در یخچال خوابیده 😱 ترسیدم و خواستم جیغ بزنم که سریع بلند شد و آمد جلوی دهنمو گرفت.... جیمین : لطفا جیغ نزن 😥 من بعد از این که آروم شدم گفتم : تو اینجا چه کار می کنی؟ جیمین : گرمم بود 😔 من : نمی گی سرما می خوری؟ 😟 جیمین : اهوم 😔 من : حالا بیا این ور تا صبحانه درست کنم. جیمین : باشه بعد از این که صبحانه درست کردم جیمین رفت بچه هارو بیدار کنه که جونگکوک بیدا نمی شد 🤦♀️ جیمین : یون کوکی بیدار نمی شه خودت بیا بیدارش کن 😩 من گرسنمه 😫 من : باشه! باشه! جیمین آمد پایین و من رفتم بالا و به اتاق کوکی رفتم. من : کوکی! کوکی! بیدار شو! کوکی توی خواب گفت : یون تویی؟ 💤 من : آره حالا پاشو کوکی توی خواب بدون اینکه به حرفم توجه کنه گفت : دوستت دارم 💤 من : 🤨😳 کوکی : 💤 من : کوکی تو... تو... د... دوستم داری؟ 🤨😳 کوکی این بار به حرفم توجه کرد و بیدار شد : ها... چی؟... 😳 بعد بدون اینکه به من توجهی کنه رفت 🚶♂️ منم دنبالش رفتم 🚶♀️ سر سفره : جین : کوک! چرا رنگت مثل گچ سفید شده؟! 🤨 من : آم... امروز یک چیز عجیب و قریب گفت.... اون گفت د... کوکی که کنارم نشسته بود جلوی دهنمو گرفت و با دستش اشاره کرد و گفت بیا توی حیاط ویلا 🍃 بعد از صبحانه با کوک به حیاط ویلا رفتم....
اوجا به کوک گفتم : بله؟ کوک : خب چرا می خواستی حرف صبح رو به جین بگی؟ 😐 من : خب اونا نگرانت بودن 😑 کوک : دوست داشتن من یک چیزی بین من و تو هست 😶 من : ک.... کوک!.... تو واقعا دوستم داری؟!🤨😳 کوک : خب... ا.... آره 😒 من اشکم درآمد و اول آروم گریه کردم بعد داد زدم 😭 همه اعضا ریختند بیرون 😦 من با گریه و داد : من از عشق متنفرم 😭 بعد دوان دوان رفتم بیرون 🏃♀️ داستان از زبان کوکی : با گفتن اون حرفش تعجب کردم 😦 جین : کوک! یون چرا این جوری کرد؟ 🤨🙁 من : بعدا برات توضیح می دم فعلا ماشینو بیار بریم دنبالش که یه وقت اتفاقی براش نیوفته 😨 جین : باشه 😨 ...... جین ماشینو آورد و سوار شدیم و دنبالش رفتیم 🚗
داستان از زبان جیمین : بچه ها یون چرا اون حرفو زد؟! 😨 چه چیزی هست که یون و کوک می دونن ولی ما نمی دونیم؟! 😨 ته ته : کوک عاشق یون شده ولی نمی چرا یون اون جوری کرد 😔... اگر کوک رو دوست نداشت باید می گفت دوستت ندارم ولی اون گفت از عشق متنفره 🤨😞 داستان از زبان کوکی : تا اینکه دیدیم روی پله و ما هم آروم آروم از ماشین پیاده شدیم و تا خواستیم بریم روی پل...... با صحنه بدی روبه رو شدیم 😨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
امــــــــــــــــم برادر یون ، یون رو بغل کرده ؟؟؟
عالیییی بود
لطفا پارت بعد هم بزار خواهشششش
ج چ :نمد