6 اسلاید پست توسط: Anna انتشار: 1 هفته پیش 693 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست

خب بالاخرهههه درستش کردم امیدوارم خوشتون بیاد😊😁 مشخص نیست چند پارت میشه ولی سعی میکنم برا همتون رو بزارم توی هر تست ۵ تا خاطره قرار میگیره



لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.

سایر تست های سازنده

نظرات بازدیدکنندگان (71)
  • imageMia
    빛이 나는 솔로

    منم بگم.
    یه بار شب بود پنجره پذیرایی بسته بود بعد بابام بهم گفت بازش کن منم گفتم صبر کن ، بعد نمیدونم توهم زدم یا نه قبل از اینکه بلند شم بازش کنم یهو خودش باز شد منم کشکام ریخت.
    یه بار ام تو خونه تنها بودم زیر پتو قایم شده بودم صدا پا میومد سکته کردم

  • imageAylin
    .....

    من یه دونه دارم
    خونه تنها بودم یه بچه ۹ ساله نه بهتره بگم فک می کردم تنها باشم
    اقا پریز برق پرید منم بچه بودم نمی فهمیدم فک کردم یکی خاموش کرده ببین مثل اس.کلا سه ساعت عر زدم تازه جاقو برداشتم داشتم دنبالش می گشتم
    اخرشم نیم دونستم بابام خونس
    یکی از تو اتاق بگه چته
    سکته نمی کنی؟؟
    شانش اورد چاقو رو پرت نکردم 😂😂

  • منم داستان های خیلی زیادی دارم که الان یکیش رومیگم
    اون روز صبح من خوبه تنها بودم و داخل حال نشسته بودم و رفته بودم توی گوشیم
    ما توی حالمون یه پنجره داریم که یه پرده ی خیلیی بزرگ. داره و اون روز این پرده کنار زده شده بود ولی وقتی که من رفتم توی اتاقم تا یک چیزی رو بیارم یک نفر پرده رو کشیده بود جلوی پنجره
    وقتی همکه مامان و بابام اومدن خونه حرفمو باور نکردن

  • imageاوراراکا🗼
    ●عضوپرقدرت‌لیگ‌ویلن‌ها●

    خب منم داستان دارم
    من کوچیک بودم در دستش.ویی رو باز میزاشتم بعد یه بار یه چیز سیاه از جلوی چشمم رفت تو اتاقم بعد رفتم نگاه کردم دیدم هیچی نبود

  • image✰JAON✰
    They Tell Me I’m A 𝗚𝗼𝗱

    یه بار هم شب تو خونه تنها بودم ساعت هم 11-12 بود چون مامان بابام برای شب میخواستن خونه خالم بخوابن و من خونه تنها. برنامه ریخته بودم که کل شب رو بیدار میمونم و عشق و حال و اینا... خلاصه داشتم مسواک میزدم که یهو یکی با صدای بچگونه از پشت سرم گفت: آیرانا جان؟ منم برگشتم مث خلا گفتم جانم؟! بعد یادم افتاد که خونه تنهام🌚هیچی دیگه هرچی برنامه برای شب ریخته بودم پر پر. به جاش انجیل یه دستم (بله بله مسیحیم) صلیب یه دستم نشستم وسط خونه تا صبح عر زدم.

  • image𝐸𝓃𝑜𝓁𝒶
    🤎از نسل کوروش🤎

    منم دوبار برام اتفاق افتاده یه روز تنها بودم داخل خونه رفتم از تو یخچال دلستر بردارم بخورم بعد ریختم تو لیوان و نخوردمش یه لحظه رفتم گوشیمو از تو اتاقم بردارم وقتی برگشتم دیدم یه نفر دلستر و خورده لیوان و شسته و بطری رو هم گذاشته تو یخچال اینقد ترسیدم که نگو بعد فرداش اسپیکر روشن بود داشتم آهنگ گوش میکردم یهو قطع شد و تلویزیون روشن شد بعد رفتم خاموشش کردم و کلا اون چند روز خونمون غیر عادی بود

  • image📴YoonsEo春
    ⭐🖤Niġĥŧ łiģht🤍=شاهزادم⭐

    منم مثل کاربر بابابزرگ یوفو دیدم تو آسمون بچه بودم نمیدونم شایدم توهم بوده
    یه چیز تو روز روشن نور سفید میداد با سرعت نور رد شد
    بعدش دو تا اومدن بالای خونمون واستادن(خیلی بالا بودن فقط یه نقطه پیدا بود)دوتاشون سفید بودن منم دست تموم دادم یکیشون تا دست تموم دادم آبی پررنگ و سبز شد دوباره سفید شد و با سرعت نور رفتن

  • image♡Mary♡
    S6اوچاکو باکوگو نیازمندم

    من که ساعت ۱ نصفه شب اومدم این و می بینم و از ترس به خودم می لرزم من:😐😐😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😭😭کمکم کنید جن عه نه لباس بود😐😱😱😱یا حسین روح اااااعه این یکی که کمده

  • imageبابابزرگ
    نت خریدم✅

    داستان من ترسناک نیست فقط یکم عجیب راجب یوفو هاست
    من وقتی شیش سالم بود عادت داشم برگردم و ماشین های پشت سریمون رو نگاه کنم، تو همون مدت که نگاه میکردم یه تعداد چراغ به شکل دایره به تعداد چهارتا روشن بودن قشنگ مثل یه سفینه اما نکته اینجاست هر سری به مامانم میگفتم برگرده اونو ببینی غیب میشد و منم نمیتونستم ببینم انگار چراغ هاش خاموش میشدن و در نهایت بابام شب تو اخبار که دیده بود که یه سفینه دیده شده.
    خودم نمیدونم بابام برای این که من فکر نکنم توهمی هستم این رو گفت یا واقعا اخبار هم اعلام کرده.

  • imageاختاپوس
    کنکوریم‌ و یه سال نیستم🖤

    من پارسال یه روز تازه فهمیدم بختک چیه برا همین کلی مطلب راجبش خوندم ... بعد خب یخورده ترسیدم
    شب شد میخواستم بخوابم ولی همش بختک تو ذهنم بود..
    وقتی خوابیدم ، نصفه شب بیدار شدم.. ولی خواب و بیدار بودم.. یهو دیدم یه چیزی مثه سایه اومد جلو چشمم خیلی تند تند تکون میخورد.من یهو چشمامو بستم ‌و‌ بعد احساس سنگینی کردم رو خودم نمی‌دونستم تکون بخورم فلج شده بودم تجربه ترسناکی بود ولی از اون روز به بعد فک‌کنم حداقل ۲ روز درهفته بختک میفته روم ولی خیلی برام عادی شده و هروقت میاد ، میگم اه این دوباره اومد😑😂

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.