شب تاریک بی سرو صدا اشک میریخت
زمان از حرکت ایستاده بود گویا میخواست در
مهمان خانه ی ماه کمی خستگی در کند و چایی بنوشد . به دل شب تاریک چشم دوخته بودم دیگر کسی نبود کنارم که داستان هایم را برایش روایت کنم دیگر کسی نبود. که چایی بریزم برایش که گاهی با خنده اش بخندم
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)