
من و او یک نفر بودیم ولی نمیدانم قصه مان کی شروع شد و چگونه به پایان خواهد رسید

در جشنهای بالماسکه، افراد گوناگونی حضور دارند با نقابهای متفاوت، نقابهایی که باعث میشه دیگران واقعیت هم را نبینند؛ زندگی هم درست مانند جشن بالماسکه هست، همه نقابهای مختلفی بر چهره دارند! ساعت بزرگ طلایی رنگ با عقربههای زرینش 11:58 دقیقه نیمه شب را نشان میداد، مادامی نمانده بود که عقربه کوچک ساعت بر روی عدد ۱۲ رود و دروازههای عمارت بسته و جشن شروع شود. مردان و زنان مختلفی از نقاط مختلف جهان پا به این مهمانی باشکوه گذاشته بودند! همه آنها لباسان گران قیمت بر تن داشتند و جواهرات باشکوهی بر گردن و دست خود انداخته بودند، اما در این میان تنها شخصی که بسیار میدرخشید پرنسس یاسمن بود؛ او با لباس صورتی رنگ پُفدارش و آن موهای فر مانندش در چشم تمام حضار بود و همه مشتاق معاشرت با او بودند

او در میان جمعیت اشراف گام بر میداشت و با لطافت و مهربانی با دیگران به گفتگو میپرداخت! _اوه! پرنسس یاسمن، از دیدنتون بسیار خرسندم! یاسمن با تعجب به سمت شخص برگشت و با یک پسر قدبلند و چشم زاغ مواجهه شد! خودش بود! اولیوندر کِراست! همان شاهزاده معروف کشور عجائب که دختران برای او سر و دست میشکانند! یاسمن مودبانه لبخندی زد و گفت:از دیدنتون خوشبختم کُنت اولیوندر! جشن چطور هست؟! اولیوندر لبخندش را پررنگ تر کرد و پاسخ داد: البته! جشن باشکوهی هست! سالیان سال هست که ما منتظر چنین جشنی بودیم! تا مقامات بالای کشورها با همدیگر متحد شوند تا بتوانیم در مقابل جادوگران، دیوان و اِلف ها مقاومت کنیم!یاسمن سرش را به معنای تایید حرف اولیوندر به بالا و پایین تکان داد.

اولیوندر موشکافانه به اطراف نگاه کرد و کمی نزدیک پرنسس شد و در گوش او آرام گفت: امیدوارم که اون به این جشن نیاد! یاسمن متعجب به اولیوندر نگاه انداختی و با گیجی پرسید: منظورت کی هست؟! اولیوندر با چهرهای آشوب و نگران گفت: منظورم همون هست! همون...انسان شوم! یا بهتره بگم ساحره!یا مجیستر یا هرچیز دیگری که توی سرزمین شما بهش میگید! شنیدم اون خیلی قدرتمنده! یاسمن ابروانش را به معنای فهمیدن به بالا انداخت و گفت: بله! اما همونطور که میدونید مجبستر بزرگ سالهاست که مرده! ما در امنیت هستیم جناب دوک! همچنان اولیوندر با نگرانی به یاسمن نگاه میکرد ولی تلاش میکرد که این نگرانی را در لحن صحبتش اِلقا نکند. _متوجه هستم! اما شایعه هست که اون...اون یک برادرزاده داره...میگن اون هم مثل مجیستر بزرگ هست و درست مثل اون قدرت داره...حتی... یاسمن نگذاشت اولیوندر حرفش را تمام کند و گفت: من بهتون اطمینان میدم که همه اینها دروغ هستند جناب دوک و ما در امنیت هستیم! نگران نباشید! عذر میخوام من باید برم!

پرنسس از اولیوندر دور میشود اما همچنان نگاه اولیوندر همراه با شک و ترس پرنسس را دنبال میکند. زنگ ساعت بزرگ به صدا درامد، ساعت دوازده نیمه شب شده بود! همه حضار در کنار هم جمع شده بودند، پادشاه سرزمین، پدر یاسمن قاشق کوچک را بر لیوان آرام زد و توجه دیگران را به خود جمع کرد، پادشاه لیوانش را که نوشیدنی درونش بود را بالا آورد و با صدای رسا گفت: برای افتخار، آزادی و صلح! همه حضار لیوانهایشان را به پیروی از پادشاه به بالا آوردند و بلند گفتند: به افتخاره! لحضهای نگذشت که لیوانها در دست صاحبانش خُرد شدند و شمعها خاموش گشتند، تمام افراد سالن ترسیده بودند، در عمارت باز شد و قامت یک فرد در چارچوب در نمایان شد؛ او چه کسی بود؟! این سوال در ذهن تمام افراد آنجا بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این داستانی تلفیقی من و بهترین دوستم هست که شخصیت هاشم خودمون هستیم :))
منتها اون دوست الان نیست و این مهم ترین یادگاری ای هست که من ازش دارم
با عشق بخونید لطفا :))🤍
زیبایی میبینم:)
به زیبایی خودت 3>
♡
گود بیدددد
:)))
این پست باید قشنگ ترین ستاره این سایت باشه ✨✨
بسیار زیبا بود ✨
ستاره؟ خب خودت یه ستاره ای واسم :))
ماه قشنگمی :>>>
آسمونمی💜🌌
جوری ک قشنگه>>>>
به قشنگی خودت عزیزم
🌊💙
این داستان لیاقت حمایت بیشتر داره:)))
عزیزترینی واسم :>>>
خیلی قشنگ بود🤍✨
فقط فضولی نیست ولی خب چی شده دوستت نیست؟
قوربونت برم
راستش یه روز دیگه نه انلاین شد نه خبری ازش شد و هیچ وقت دیگه نتونستم ببینم حالش خوبه یا نه الان چندین ماه میگذره حتی برای تولدهامون قرار بود خیلی کارا کنیم ولی الان....هیچ خبری ازش نیست همه ارزوهام باهاش نابود شده :))
وای خیلی متاسفم ، واقعا سخته💔
میتونیم فرند بشیم؟🤍✨
البته عزیزدلم :)))
❤️