من و او یک نفر بودیم ولی نمیدانم قصه مان کی شروع شد و چگونه به پایان خواهد رسید
در جشنهای بالماسکه، افراد گوناگونی حضور دارند با نقابهای متفاوت، نقابهایی که باعث میشه دیگران واقعیت هم را نبینند؛ زندگی هم درست مانند جشن بالماسکه هست، همه نقابهای مختلفی بر چهره دارند! ساعت بزرگ طلایی رنگ با عقربههای زرینش 11:58 دقیقه نیمه شب را نشان میداد، مادامی نمانده بود که عقربه کوچک ساعت بر روی عدد ۱۲ رود و دروازههای عمارت بسته و جشن شروع شود. مردان و زنان مختلفی از نقاط مختلف جهان پا به این مهمانی باشکوه گذاشته بودند! همه آنها لباسان گران قیمت بر تن داشتند و جواهرات باشکوهی بر گردن و دست خود انداخته بودند، اما در این میان تنها شخصی که بسیار میدرخشید پرنسس یاسمن بود؛ او با لباس صورتی رنگ پُفدارش و آن موهای فر مانندش در چشم تمام حضار بود و همه مشتاق معاشرت با او بودند
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
26 لایک
این داستانی تلفیقی من و بهترین دوستم هست که شخصیت هاشم خودمون هستیم :))
منتها اون دوست الان نیست و این مهم ترین یادگاری ای هست که من ازش دارم
با عشق بخونید لطفا :))🤍
گود بیدددد
:)))
این پست باید قشنگ ترین ستاره این سایت باشه ✨✨
بسیار زیبا بود ✨
ستاره؟ خب خودت یه ستاره ای واسم :))
ماه قشنگمی :>>>
آسمونمی💜🌌
جوری ک قشنگه>>>>
به قشنگی خودت عزیزم
🌊💙
این داستان لیاقت حمایت بیشتر داره:)))
عزیزترینی واسم :>>>
خیلی قشنگ بود🤍✨
فقط فضولی نیست ولی خب چی شده دوستت نیست؟
قوربونت برم
راستش یه روز دیگه نه انلاین شد نه خبری ازش شد و هیچ وقت دیگه نتونستم ببینم حالش خوبه یا نه الان چندین ماه میگذره حتی برای تولدهامون قرار بود خیلی کارا کنیم ولی الان....هیچ خبری ازش نیست همه ارزوهام باهاش نابود شده :))
وای خیلی متاسفم ، واقعا سخته💔
میتونیم فرند بشیم؟🤍✨
البته عزیزدلم :)))
❤️