ببخشید دیگه ، جدا نمیتونستم اینو نذارم..
فلاش دوربین ها ، بوی عطر حاضران که درهم پیچیده شده بود و مقادیر زیادی کورتیزول . خب ، شاید این نتواند کل حس و حال آن لحظه را توصیف کند اما درهر حال بخشی از آن است .
" جانا ؟" به سمت صدا برگشت :
مامان ! آن زن با موهای بلوند
جلو آمد : میخواستم ببینم حال دخترم چطوره؟ و واقعا برای همچین افتخار بزرگی آماده... ها؟ بازم که داری میلرزی ! دختر با دستپاچگی جواب داد : آ.. خب بخاطر..سفیدی چشم های مادر روبه قرمزی رفت و با صدای بلند داد زد : فکر میکنی من هیچی نمیدونم ؟ اضطراب اجتماعی چیه دیگه! بچه های من باید سربلند باشن.. آهی کشید و با صدای آرام تر ادامه داد : همش بخاطر اینه بدون سایه پدر بزرگ شدی؛ خب ، الان مهم اینه تمام مدت لبخند میزنی ، لکنت نمیگیری ، نمیترسی و.. جانا با صدای حرص درآوری جواب داد : و تبدیل میشی به همون رباتی که من میخوام ! قبل اینکه مادرش جوابی بدهد چرخید ، از او دور شد و از پله های سکوی چوبی بالا رفت . پله های سکو آرام ناله میکردند . سعی کرد نگاه تندی به پله ها بندازد شاید ساکت شوند اما مگر چه فایده ای داشت ؟ روی سکوی چوبی رفت . مدیر مدرسه با خوشرویی یک لوح تقدیر ( به عقیده جانا فقط یک کاغذ مسخره
بود ) به او تحویل داد گویی که هدیه تولدش باشد . خبرنگاران تند تند روی دکمه های دوربین خود میفشردند و عکس میگرفتند ؛ قبل از سخنرانی با خود فکر کرد : بیچاره دوربین ها ! اگر مثل ما دهان داشتند حتما اعتراض میکردن ، البته حتی تحمل یه دوربین از تحمل یه آدم... در این حین مدیر با بازویش به پهلوی او کوبید : آم ، عزیزم ! جانا مثل فنر از جا پرید و شروع به حرف زدن کرد : سلام ! امیدوارم.. امیدوارم حال و احوالتون خوب باشه . با تشکر از مدیر عزیزمون که بساط این مراسم رو فراهم کردن ( تلاش میکرد با مشت در دهان مدیر نزند ) و ممنون از همه مهمانان که تشریف آوردین . همچنین از همکلاسی های کلاسم ، یعنی ۹۰۳ ممنونم که حسابی من رو تشویق کردن و از خودم ممنونم ، به امید موفقیت های بیشترم !( همه حرف هایش دروغ محض بود ) . دختر جوانی از میان جمعیت گفت : البته ، البته ! تو جوون ترین نویسنده ماهری هستی که دیدیم! موج سوالات خبرنگاران روانه شد : چرا دائم از یک سبک داستان مینویسی ؟ ، همکلاسی هات گفتن آدم گوشه گیری هستی ! ، واقعا ؟! خوب نیست دختر نوجوونی مثل تو تنها باشه ، تاحالا از نوشتن پشیمون نشدی ؟؟ ، راز لبخند زیباتون چیه ؟ ، خیلی ها معتقدن نباید برنده جایزه بهترین نویسنده سال میشدی . با شنیدن جمله آخر سر جانا روبه پایین رفت ؛ واقعا بد مینویسی !، چرا داستان هات پند آموز نیستن؟، بهترین نویسنده سال ؟ بدترین نویسنده سال چطوره ؟! ، سرت رو بالا بیار و به سوال های بقیه جواب بده ! صدای مادر در گوشش طنین انداز میشد : لبخند بزن ! لببببب...خند بزن! لبخند.. بزن ! با اعتماد به نفس ظاهری سرش رو بالا آورد و گفت : ممنونم که تشریف آوردین ؛ و سکو را ترک کرد . مسئولین مدرسه بهتر با مهمانان سروکله میزدند.
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
63 لایک
ولی این زیادی خوب بود نیکی>>>
حقیقتا درد و نیکی
ممنونممم
خیلی قشنگ بود✨
ممنونم
یچیزی درمورد نوشتنت وجود داره که نمیدونم نقطه قوته یا نه.
قلمت سرده. سردی قلمت باعث زیبایی داستان میشه، ولی همچنین از محو شدن خواننده توی داستان جلوگیری میکنه و این موضوع که کاراکترهات فقط مال خودتن رو یادآوری میکنه.
دلیلش اینه یخ زیاد میخورم:>
خخخ منم
خب.... بهشدت خوشحالم که بالاخره تونستی از محدودیتت فراتر بری! عالی بود!
عیجانم ببین کی داره اینو بهم میگه..:>
ممنونم ، سنسه!
خب.. همیشه بهت باور داشتم:>
خب..یکم صبر کن سر فرصت میشینم میخونم
بجقتلنبندبنبت میخوام فحشت بدم😭
تو کلا نگاه اکانت من نکن عه
پشمامممممم خیلی قشنگ بوددددد عرررررر بازم بذاررررر😭😭😭😭😭😭😭😭
ممنونم
وای خیلی خوب بود:}
ممنونم
از اینا بازم بزارر
چشممم
برای وصف زیباییش نمیدونم چی بگم:))
نیازی نیست چیزی بگی ، کلمات هیچوقت به پای احساسات نرسیدن
موافقم:))
بی نظیر بود🥲
فوق العاده
خیلی خیلی قشنگ
مرسییی