
چیکار کنم که مهربونم دیگه.. گفتم غمگینه الان یه کم بخندید... ولی اینو میگم.. شایددددد... تاکید روی شاید . وسط های داستان بعدیم یه پارت ویژه ازش بذارم... دیگه چیکار کنم براتون😐
دو ماه بعد: مرینت* موهاش رو از روی پیشونیش کنار دادم و همین طور که با موهاش بازی می کردم به غروب نگاه کردم. _ به منم نگاه کنی بد نیستا. تک خنده ای کردم و به چشم های گربه ایش نگا کردم. + هوم چته؟. اخمی کرد و غر زد: نمیشد یه کم ملایم تر. چشم هام رو گرد کردم و زدم توی سرش. + کت خیلی داری پرو میشی. لبخند شیطونی زد و گفت: پرو بودنم رو از فردا نشون میدم. زدم توی سرم و گفتم: آخ خوب شد یادم انداختی. و بعد با حالت شاکی نگاهش کرد و ادامه دادم: تو و مارتین فقط میخواید منو حرص بدید نه؟. اصلا من چرا زنده شدم همون میمردم بهت. سریع سرش رو از روی پام برداشت و بو*س*ی*د*م... ازم جدا شد که با چوبش محکم زدم توی سرش. + حقت بود همون تنها بودی. اصلا میرم میگم عروسی رو لغو کنن من با تو یکی ازدواج نمیکنم. بلند شدم و یو یوم رو پرتاب کردم و رفتم پشت بوم خونه آلیا. وسط راه صداش رو شنیدم که گفت: ببخشید دیگهههه.. سری تکون دادم و به پنجره ضربه ای زدم که کلویی و آلیا سرشون رو برگردوندند سمت پنجره. با دیدن من سریع پنجره رو باز کردن و رفتم داخل*تیکی خال ها خاموش*. آلیا: اومدی این جا؟. شونه ای بالا انداختم و گفتم: مشکله. نشستم روی تخت که سرش رو تکون داد. کلویی: از دست مارتین فرار کردی. حرصی وایسادم و گفتم: دیدی چیشد. نتیجه زحمت های یک ماه ام فقط بخاطر آدرین و اون بزغاله رفت رو هوا. کلویی: درست توضیح بده.. + یه روز عادی...
*همون قضیه ای که مرینت داره میگه*یک هفته قبل: آخرین تیکه هم دوختم و نگاهی به لباس انداختم. از ذوق زیاد لبم رو گاز گرفتم. یک هفته دیگه عروسی من و آدرینه وایی خدای من. ولی خوب اولش یه مخالفت شدید از طرف من بود. که بعد درست شد. با ذوق خاصی نگاهی به لباس عروسم انداختم و موبایلم رو برداشتم و یه عکس ازش گرفتم و فرستادم برای آلیا و کلویی بعد از تاییدشون. یه دوش گرفتم تا خستگیم در بره . جلوی آینه ایستادم و سشوار رو زدم توی برق و شروع کردم خشک کردن موهام.... یه هودی بزرگ با یه شلوارک جین برداشتم و پوشیدم. موبایلم رو برداشتم و رفتم طبقه پایین. یه اهنگ گذاشتم و همین طور که زیر لب باهاش میخوندم شروع کردم قهوه درست کردن. دو تا برش کیک از توی یخچال برداشتم و گذاشتم توی بشقاب. ماگم رو گذاشتم زیر قهوه ساز که هر وقت خودش آماده شد بریزه توی ماگ.
تا قهوه آماده بشه رفتم توی اتاق طراحیم و لباسم رو گذاشتم توی جعبه. قرار بود وسایل خونه آگرست باشه.. موبایلم لرزش کوچیکی خورد... روشنش کردم دیدم آدرینه گفته یک ساعته دیگه میام. خوب تا یک ساعته دیگه که من میمیرم از گشنگی.. لب پایینم رو دادم جلو و همین طور که دستم روی شکمم بود رفتم توی آشپزخونه ماگم رو برداشتم و یه کوچولو ازش خوردم. روی صندلی نشستم و یه تیکه از کیکم رو با قهوه خوردم. موبایلم رو روشن کردم و جواب پیام آدرین رو دادم. دفترم رو از روی میز برداشتم و همون طور که قهوه میخوردم نگاهی به چند تا لیریکسی که نوشتم کردم. این چند روز که آدرین مشغول کار عکسبرداری و جشن عروسی بودم منم توی این وقت فرصت کردم متن اهنگ بنویسم البته اهنگسازیش مونده که این دیگه کار من نیست.
تیکه آخر کیکم رو خوردم و رفتم توی اتاقم. روی تخت دراز کشیدم اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد......... با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. دستی توی موهام کشیدم با دیدن شماره آلیا با تعجب جواب دادم. با حرفی که زد چشم هام تا آخرین حد بزرگ شد. سریع از روی تخت پریدم و رفتم سمت کمد. فقط یه پیرهن پسرونه با یه لباس آستین کوتاه برداشتم. موبایلم رو برداشتم و رفتم طبقه پایین، نگاهی به ساعت دیواری انداختم و با دیدن ساعت ۸ شب بیشتر عصبی شدم. از توی کمد دیواری کنار در پالتوم رو همراه با بوتم برداشتم و رفتم بیرون. با سرمایی که به پاهام خورد فهمیدم هنوز شلوارک جین پامه. سری تکون دادم و بدون عوض کردنش رفتم سمت ماشین. دیگه داشتم با سرعت ۲۰۰ میرفتم. فقط اگه بفهمم بلایی سر لباسم اومده باشه خودم چالشون میکنم. جلوی عمارت آقای آگرست ترمز کردم. سریع پیاده شدم و رفتم داخل. آدرین رو با دست باندپیچی شده و مارتین رو با سر باندپیچی شده دیدم. پالتوم رو دادم به خدمتکار و رفتم طرفشون. + بگید که بلایی سر لباس نیومده!؟ . با حرص فقط نگاهشون میکردم. مریلا از اتاق اومد بیرون و رو بهم کرد و گفت: بدشانسی ماشین ترکید و لباس هم نابود شد. داد زدم: چی! . مارتین: مرینت تو الان باید نگران ما باشی یا لباست. + صد در صد لباس شما ها صد تا جون دارید ولی لباس چی. مارتین من یک ماهه روی اون لباس کار کردم. مارتین: خوب حالا. با تعجب: خوب حالا؟؟؟ . مارتین: آره خوب حالا مگه چی شده دوباره درست کن. مثل ببر زخمی شده نگاهش کردم. که از روی مبل بلند شد. مارتین: مرینت اینجوری نگاهم نکن ازت میترسم. عصبی سری تکون دادم: میترسی بایدم بترسی چون این بار قراره گردنت رو بزنم. شیشه روی میز رو برداشتم و دو دستی گرفتمش. قدم به قدم رفت عقب ...
یه قدم رفتم جلو و حرصی گفتم: مطمئن باش خودم با دستای خودم چالت میکنم، با دستای خودم خاک میریزم روت. با دستای خودم برات قبر سفارش میدم و برات میذارم.اصلا نگران نباش و آسوده بخواب خوب، اصلا هم نگران گروه نباش مطمئن باش بعد از تو یکی دیگه رو میارم. شیشه رو توی دستم جا به جا کردم و گفتم: حالا با این گردنت رو ببرم یا جای دیگه ات رو. آدرینا از توی اتاق اومد بیرون و گفت: مرینت بهتر نیست ولش کنی! یهو چهره ام رو عوض کردم و با مهربونی گفتم: عزیزم اصلا نگران شوهر آینده ات نباش فقط قبلش لباس مشکی برای مراسم ختمش بگیر. آدرینا با دهن باز نگاهم کرد که بدون هیچ مکثی افتادم دنبال مارتین. مارتین: مرینت غلط کردم بس کن جون من. + جون تو برام ارزش نداره الکی جون خودت رو قسم نده جواب بده نیست........ خاله املی از بالای پله داشت تشویقم می کرد. _ مامان! الان باید مارتین رو نجات بدی نه مرینت رو تشویق کنی. خاله امیلی: طرح مرینت رو دیدم و کاملا بهش حق میدم که بخواد مارتین رو بکشه کم زحمت براش نکشیده. بعدش هم اگه بابات همین بلا رو سر من هم میاورد صد در صد نه تو این جا بودی هم بابات توی قبر بود. آقای آگرست آروم آروم رفت سمت اتاق کارش...... دیگه نفسم داشت بند میومد. وایسادم و شروع کردم نفس نفس زدن. مریل زد پشت کمرم و گفت: دختر تو میتونی بیا گلدون برات آوردم. صاف وایسادم و گفتم: ویی مرسی این شیشه خیلی سنگینه. شیشه رو دادم دست مریلا و گلدون رو گرفتم و افتادم دنبال مارتین____________________ زمان حال: به افق خیره شده بودم و کلویی با دهن باز داشت نگاهم میکرد آخر هم گفت:
گلدون چی شد؟ + هیچی توی کمر مارتین خوردش کردم. کلویی دست زد و گفت: براوو. آلیا تکیه اش رو از دیوار گرفت و نشست کنارم: و الان هم لباست به لطف خودت و خانم آگرست آماده اس. + اگه آماده نبود الان من اینجا نبودم داشتم مارتین رو میکشتم. آلیا: ولش بیا بریم فیلم ببینیم. سری تکون دادم. کلویی: منم میرم پاپکرن درست کنم. آهی کشیدم و با آلیا رفتم بیرون. _________________________________________________ *فردا_ روز عروسی* از خواب بیدار شدم و از اتاق آلیا زدم بیرون. دیشب همین جا خوابیده بودیم و تا دیر وقت بیدار بودیم الان هم باید بریم عمارت آگرست و لباس رو بگیریم و بعدش بریم خونه خودم. آلیا: بیدار شدی! میخواستم بیام بیدارت کنم. سری تکون دادم و صندلی رو کشیدم و روش نشستم. + خیلی گرسنمه، استرس هم دارم. کلویی بشقاب پنکیک ها رو گذاشت جلوم و رو به روم نشست: استرس دیگه برای چی همه معجزه گر ها که برگشتند توی جعبه. شونه ای بالا انداختم و تیکه ای از پنکیک رو خوردم و همراهش یه قلوپ آب پرتقال خوردم
.... رفتیم عمارت و بعد از گرفتن لباس از خاله امیلی رفتیم خونه خودمون. با دیدن کاترین و جسی و رانا که داشتند وجب به وجب خونه راه میرفتن خنده ام گرفت. با دیدنم دستم رو گرفت و کشیدن توی اتاق و گذاشتنم جلوی میز آرایشم. رانا: نخند کلی کار داریم. کلویی هم اومد داخل. آلیا از پشت در کاترین رو صدا زد و گفت: دخترا کار شما آرایشش ما میریم بقیه اش رو آماده کنیم. خنده ای کردم و که با دیدن صورت هاشون خنده ام رو خوردم و سعی کردم نخندم. به نظرم قراره یه اتفاق بیافته.
چند ساعت بعد: خودم رو توی آینه قدی دیدم و یه دور زدم. کاترین: عالی. رانا: معرکه. کلویی: فوق العاده . جسی خواست حرفی بزنه که گفتم : تو یکی نگو. آلیا با یه جعبه اومد داخل. آلیا: و آخرین چیز. در جعبه رو باز کرد و یه تاج ازش بیرون آورد و گذاشت روی سرم. آلیا: حالا تموم شد. یهو یه استرس افتاد به جونم. همه رفتن بیرون تا تنهام بذارن. یهو تیکی اومد بیرون. تیکی: مرینت. گوشواره! . نگاهی به گوشواره کردم با دیدن چشمک زدنش استرسم بیشتر شد. لباسم رو که نمیتونم در بیارم پس.. *تیکی خال ها روشن* ______________________ آدرین*. _ پلگ چطور شدم. پلگ: عالی شدی امروز. چی گفت برگشتم ببینم واقعی میگه که با دیدن پنیرش ضربه ای به سرم زدم. سری تکون دادم و کراواتم رو بستم. با ضربه هایی که به پنجره می خورد سرم رو برگردوندم سمت پنجره با دیدن لیدی باگ با تعجب نگاهش کردم این الان باید خونه خودش آماده باشه. پنجره رو باز کردم که اومد داخل. + چرا تبدیل نشدی؟ _ برای چی؟ + نگو که اصلا به انگشترت توجه نکردی. نگاهی به انگشترم کردم که با دیدن چشمک زدنش. زدم توی سرم. * پلگ پنجه ها بیرون* از پنجره زدیم بیرون. لیدی سرش رو تکون داد و گفت: باز ماجرای جدیدی داریم تازه ماجرای قبلی تموم شد خدای من. اون معجزه گر گورکن نیست. آهی کشیدم و گفتم: یه ارباب شرارت دیگه. لیدی یویوش رو چرخوند و گفت: بهتره سریع کارش رو تموم کنیم. با هم سری تکون دادیم.
__________________________________ آلیا وارد اتاق شد و با دیدن تاج و جای خالی مرینت داد بلندی زد از اون طرف صدای کاترین اومد. آلیا خیلی سریع رفت کنارشون و گفت: مرینت نیست. کلویی: اون جا رو نگاه کن. و بعد اشاره کرد به تلویزیون. آلیا دستش رو گذاشت روی سرش: وای خدا این دختر حتی روز عروسیش هم ول کن نیست نیم ساعت پیش باید کلیسا بودند ولی الان چی. رانا ناله کرد: کلی خبرنگار دم کلیسا هستند وایی خدای من بدبخت شدیم. کاترین: نابود......... همه توی کلیسا منتظر آدرین و مرینت بودند. گابریل با دیدن اخبار سریع به همه اطلاع داد. ..........، مرینت* . *میراکلس لیدی باگ* سریع رفتم سمت خونه و از پنجره وارد اتاق شدم *تیکی خال ها خاموش * لباسام همه چی سر جاشون بود تاج و تورم رو گذاشتم روی سرم و رفتم بیرون از اتاق. با دیدن من شروع کردن دعوا کردن آلیا دسته گلم رو بهم داد و همه مون سوار ماشین شدیم. جسی و کلویی با یه ماشین دیگه میومدن...........آدرین* خودم رو به زور از بین خبرنگار ها رد کردم و رفتم داخل با دیدنم همه هجوم آوردن سمت و شروع کردن حرف زدن رفتم پیش پسرا ... _ بگید که حلقه ها با هاتونه. جک: حلقه !؟ _ نگو جا گذاشتیش. جرج: فکر کنم آره. یه کم کراواتم رو شل کردم تا حداقل بتونم نفس بکشم دیگه دارم میمیرم اون از معجزه گر جدید این هم از حلقه هاا دیگه چی مونده. مامان بازوم رو گرفت و بردم سمت جایگاه پیش پدر . مامان: مرینت اومده همین جا بمون. سری تکون دادم و دستام رو کردم توی جیب شلوار و نگاهی به جک کردم با سر و دست بهم اشاره کرد جرج رفته دنبال حلقه ها. از استرس زیاد با نوک کفشم به زمین ضربه زدم
____________________ مرینت* از در پشتی کلیسا وارد شدیم و رفتیم توی یه اتاقک. خودم رو توی آینه دیدم. رفتم بیرون آلیا تا یه جایی همراهم اومد وقتی رسیدیم پیش بابا (ادوارد) دستی برام تکون داد و رفت پیش بقیه. بابا: آماده ای. سری تکون دادم که در باز شد. بازوی بابا رو گرفتم و رفتیم داخل. استرس رو قشنگ میشه از چشم های آدرین فهمید ولی تا وقتی من رو دید چشم هاش یه برق خاصی زد. سعی کردم نخندم ولی نمیشد بخاطر همین گوشه لبم رفت بالا تا رسیدیم پیش آدرین بابا دست من رو گرفت و گذاشت توی دست آدرین. با آدرین رو کردیم سمت پدر و حالا. پدر روحانی بعد از گفتن چند جمله رو کرد سمت آدرین حالا نوبتش بود سوگند بخوره... لبخندی بهم زد و گفت: من آدرین آگرست، مرینت اورگاردن را بعنوان همسر قانونی خود بر می گزینم، تا از امروز به بعد تو را در کنار خود داشته باشم. در هنگام بهترین ها و بدترین ها، در هنگام تنگدستی و ثروت، درهنگام بیماری و سلامتی، برای اینکه به تو عشق بورزم و تو را ستایش کنم. از امروز تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند.... لبخندی زدم و من هم همون جمله هایی که آدرین گفت رو تکرار کرد. پدر: خانم مرینت اورگاردن آیا آدرین آگرست رو به همسری قبول میکند؟ قاطع جواب دادم : بله. و بعدش با ب*سه آدرین رو به رو شدم. خوب یه شروع دیگه دارم انگار البته این بار نه کسی زخمی میشه نه کسی میمیره ، نه جنگ داریم نه آشوب فقط میخوام اتحاد همه جا باشه. که من توی صفحه جدید زندگیم این کار رو میکنم. "شروع تازه من "
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییی🥲🥹💜
با این که داستان مال 1و2سال پیشه ولی 10000000000000000000000000000000000000000000000000 برابر از داستان های امروزی بهترهههههههه🥺💕
واقعا
فکر کنم زیادی بهم لطف داری
حیف تموم شد
عالی بود محشر بود
می تونی دوباره داستان بنویسی
سلام Kim jina خیلی داستان قشنگه من همش رو دنبال کردم واقعا داستان رو زیبا به نوشته در میاری و عالللییی این داستان رو باز ادامه بده😺
سلام بر آجیه خودم فاطی کتیم یا همون کوکی که همیشه با جین دعوا میکنه 😂😐💔🔪
اومدم بگم آجی داستانمو میخونی راجبش نظر بگی این دنبال کنندهها هم که اصلا انگار نه انگار هیچی نمیگن یا ناپدید شدن😂😐💔🔪
عااااالی
اورین خیلی خوب بود
اولین و اخرین فراموش راجب بی تی اس هس؟
خیلی عالی بود مرسی ❤❤❤❤❤😭😭😭😭😭😭😭
عررر😐 بعد از چند ماه پروفایلم رو با اسمم عوض کردم 😁
خداوکیلی... شوخی میکنید نه...
الان که من میبینم ۷۰ نفر عزیز تست رو انجام دادنه.
۱۰ نفر لایک کردن.
شوخی میکنید با من 😐😐😐😐
این جور باشه پارت ویژه هم میپرهاااا
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍نمیتونم چیزی بگم 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍خیلی عالی بود 😍😍😍😍😍😍😍😍بهترین پایان عمرم بود 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍عاشقش شدم 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍خب من برم دوباره از اولین قسمت دوباره بخونم 😝