
من نفرین شده نبودم فقط گاها دنیا را انگونه که واقعی بود می دیدم بدون موسیقی بدون قلبی تپنده

از زمانی که به دنیا امده بودم خانواده ام گمان میکرد نفرین شده ام. فقط به خاطر علامت ماه گرفتگی روی گونه ام. مادرم مرا با آغوش باز پذیرفت ولی پدرم با آن خانواده سنتی اش نمی توانست حضور یک نفرین را تحمل کند. من اینگونه بزرگ شدم. با تمام نگاه های هشداردهنده ، زجرآور و طاقت فرسا. همیشه هر وقت خودم را در اینه نگاه میکردم ، گذشته نحس و اینده نامعلومم مشخص میشد. من در این جامعه هیچ جایگاهی نداشتم.

بزرگتر که شدم ، نفرینم پیشرفت کرد. حتی روی دیدگاهم نسبت به دنیایم اثر گذاشته بود. دیگر انسان ها را با صورت و قیافه نمیتوانستم بشناسم. همه انها برایم مشتی صدا و خط خطی های بی معنی بودند. دروغ ، تهمت ، دو رویی و ... اطرافم را پر کرده بود. ایا خودشان هم می دیدند که دارند با خودشان و دیگران چکار میکنند !؟ مادرم برایم خط خطی های مشکی ای بود که همیشه گوشه اتاق نشسته و گریه میکرد. دوستی نداشتم. نباید هم داشته باشم. چون نمیخواهم فرد دیگری را با دنیای خودم اشنا کنم. انها نمی دانند. نمی فهمند. بینشش را ندارند.

روزها میگذشت و بیشتر در انزوا قرار میگرفتم. خط خطی های دنیا هر روز بیشتر و بیشتر می شد. در راه برگشت از مدرسه ، روی صندلی مترو مچاله شده بودم. تا جایی که میتوانستم چشمانم را از دیدن ان همه سیاهی پنهان میکردم. صدایی می امد. یک صدای ناآشنا. صدایی که تا به حال نشنیده بودم. از سکوی مترو پایین پریدم و به طرف صدا رفتم. اتاقک مخفی درست در تونل کناره ریل ها. نیمه باز بود و نورهای زیادی ازش به چشم می امد. جلو رفتم و کامل بازش کردم. یک جعبه کوچک موسیقی کوکی. از انهایی که ممنوعش کرده بودند. در کنارش مردی جوان نشسته بود. با موهای مشکی و چشمان زاغی. مثل بقیه نبود. خط خطی نداشت. کاملا میتوانستم صورتش را ببینم.

ترسیده بود. با بیخیالی گفتم :« میدونم ممنوعه هست ولی اینقدر احمق نیستم که بخواهم به کسی بگویم». خیالش راحت شد. پرسید :« تا حالا از نزدیک موسیقی رو دیدی؟ ». واژه نااشنایی بود. از همه مهم تر او اصلا به ماه گرفتگی ام توجه نمیکرد. پرسیدم :« این اصلا برات مهم نیست؟ من نفرین شده ام! ». خنده ای کرد و استین لباسش را بالا کشید. ماه گرفتگی های مختلفی سرتاسر دست راستش را فرا گرفته بود. با غرور گفت:« این نفرین نیست. این فقط نشانه ای هست که بقیه ازش وحشت دارن. ما دنیا رو واقعی میبینیم. ببین ، این زادگاه ماست».

نورهای داخل جعبه تمام فضا را پر کردند. دنیایی را به وجود اوردند با رنگ هایی زیبا. دیگر نه سیاهی ای بود نه خط های مخدوش کننده. اسمان ابی با ابرهای صورتی ، زمینی سرسبز سراسر با گل های بابونه و رز. روبه رویم پیانوی بزرگ و سفیدی بود. هیچ وقت تا حالا از نزدیک ندیده بودمش. مرد جوان پشت ان نشست و شروع به نواختن کرد. مهارت داشت ، انگار خیلی وقت است با این کلیدها اشنایی دارد. به ویالون کوچک و بلوطی در دستم خیره شدم. با لبخند گفت :« ما فرزندان موسیقی هستیم. ما از اینجا امدیم. امتحانش کن. نواختنش از قبل از تولدت در ذاتت قرار گرفته». سیم هایش را به صدا دراوردم. راست میگفت. حرکات ناخوداگاهم همگی نشان از مهارتم داشت. من از اینجا امده ام. از این دنیای. دنیایی با نفرین های واقعی و موسیقی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیباییش غیرقابل توصیفه(مغزم داره تعطیل میکنه مگرنه براش متن مینوشت_)خسته نباشیییی
مرسییی فدات شممم بعد 7 ماه بالاخره کامنت جدید 🤧🎀
شرمنده که اینقدر دیر دیدممممممم
عالیییی
منم ماه گرفتگی دارم:)))
آخه چطور انقد تست_پست هات عالینن
اووو بگو ببینم نوازنده کدوم سازی ؟
چقددد تو خوبییی اخهههه:))))
عالی بوددددد:)
منم ماه گرفتگی دارم ولی تو دید نیست رو شکممه و جالبیش اینه که دوست صمیمیم دقیقن همونجا ماه گرفتی داره تنها فرقش اینه که ماله اون روشن تر از بدنش ماله من تیره تر🫠
عزیزم پس توهم از نواده های موسیقی هستی :)))
قلمت بی نظیرهه🌱🌱
به زیبایی خودت :>>
عالی بود :)))
ممنونممم :>>
بسیار عالی بود
تشکر پریزاد :)
ادمین عالی بود
من یک داستانویسم
لطفا به پیجم سربزنید و داستان هام رو بخونید
پین ؟
ادمین اگه میخوای پاکش کن
حتما عزیزدل :>>>
مرسی مهربون
بسیار زیبا >>>>>>
زیبای من :>>