
لوئیزا: چطور تو زندگی قبلیم احمق بودم؟ من در سایه ی مرگ زندگی می کردم، مریض بودنم را بخاطر سیستم ایمنی ضعیفم، ساده می دونستم ولی چطور...چطور پدر به راحتی بهم ذره سم می داد؟ سرم را بین دستانم گرفتم. خدمتکار ها داشتند چمدانم را می بستند. فریاد زدم"بیرون! همه بیرون!" اتاق خالی شد. دست هایم را به دیوار می کوبیدن و بعد خودم را مشت زدم. این بار اول یا آخرم نبود. بار دوم،بار سوم، بار چهارم و... کبودی زیر چشمانم واضح تر نمایان می شد. اگر پدرم اینقدر از من متنفر بود، چطور انتظار عشق از بقیه داشتم؟ بلند شدم و عروسک را روی کبودی هایم گذاشتم. سرم را برگردوندم و به صندوقچه ام خیره شدم. بلند شدم و سریع صندوقچه را باز کردم. همه جواهرات را به بیرون پرت کردم و صفحه ی زیر صندوقچه را کندم. به شیشه ی کوچک خیره شدم و توی مشت هایم گرفتم. از اتاق به سرعت خارج شدم و به سمت باغ رفتم. "لوئی! صبر کن!" سرم را برگرداندم و به لیام خیره شدم. به دستام نگاهی انداخت و بعد زمزمه کرد:"زیر صندوقچه رو باز کردی؟" سرم را به آرامی تکان دادم و حرکت کردم. من به معبد نمیرم. مادر به روانخانه، لیلی سالم زندگی می کند. ازدواج لیزانا موفق خواهد شد. و لئو به زودی فرزندانش را در آغوش خواهد کشید اما همیشه برای زنده ماندن چند نفر، یک نفر قربانی می شد.
لئونارد: دوباره گفتم:" الان نه آیشا! لطفا!" با چهره ی خالی از احساسات نگاه کوتاهی کردم و دراز کشیدم. آیشا لبهی تخت نشست و لبخندی زد. دندان هایم روهم کشیدم و دست های رو باز کرد و به آرامی گفتم:"اگه سرم داد می زدی کمتر احساس گناه می کردم، بیا بغلم" بازو هایم را دورش پیچیدم و بویش را استشمام کردم. آیشا موریس، ۱۳ سال پیش، اولین بار که او را دیدم ۱۶ ساله بود، مهمونی رقص با لباسی که گل آرایی شده بود. گوشه ای از مهمانی ایستاده بود. موهایش کاملا صاف بود و چشم هایش گردتر از افراد دیگر بودند. انگار کسی بهش درخواست رقص نمی داد. رنگ چشم های خانواده موریس را داشت. خانواده ای که زمانی نزدیکترین افراد به پادشاه بودند، زمانی اولین دیدار ما هم این وضعیت حاکم بود.شاید از سر دلسوزی به سمتش قدم برداشتم و بهش پیشنهاد رقص دادم. البته همه می گفتند این احساس جاه طلبی بود و احساس دلسوزی متفاوت است. ملکه سابق ، خواهر کنت موریس بود، البته قبل از اینکه ۱۰ سال پیش،ملکه سابق تبعید شود. تبعید ملکه سابق زیر سر ملکه ی کنونی بود. بعد از تبعید ملکه سابق ، پادشاه نتونست از دوری تنها یگانه اش دوام بیاورد، بخاطر همین تبدیل شد به عروسک ملکه ی کنونی،مادر ناتنی ولیعهد، زنیکه زمانی خدمتکار آیشا بود. شاید آن زمان هدفم، داشتن مقام در دربار بود که با وصلت با موریس ها امکان پذیر بود اما...۳ سال بعد، همه ی جاه طلبی های من ابر های توخالی از رویا بود.
نمی توانستم آیشا را ول کنم. من به آن دختر بعد ۳ سال وابسته شده بودم. و دختر ۱۹ ساله ای که به رو به روم ایستاده بود، همچنان لبخند می زد، هیچ وقت از من درخواست چیزی نکرد، برام تاج های گل درست می کرد و همیشه لبخند می زد. وقتی از ماموریت برمیگشتم، بدون وسواس خون روی وسایلم را پاک می کرد. آیشا موریس من را شاد می کرد. همانطور که خانواده ام من را شاد می کردند. شاید بخاطر همیناهداف سیاسی برایم پوچ شد و گذاشتم کنارم بشیند. آیشا ۹ سال پیش همسرم شد. شاید بخاطر همین احساس گناه می کنم. آیشا می تونست با یک مرد غیرجنگی ازدواج کند. از آغوشم راحتش کردم و رویش پتو کشیدم. از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم. تو راهرو قدم می زدم که ناگهان در اتاق لیزانا باز شد و خدمتکار ها با سرعت به بیرون دویدند. باعجله وارد اتاق شدم. به لیز نگاه کردم. تور عروسی را پاره کرده بود. با سرعت به سمتش رفتم و کنار نشستم:"لیز!" سرش را بالا آورد. گریه نکرده بود ولی چشم هایش قرمز بود. محکم بغلش کردم. لیزانا هیچ وقت گریه نمی کرد ولی وقتی لیزانا تو بغلم می لرزید ، چشمانم را تو اتاق گرداندم. یک نامه روی زمین بود. نامه را برداشتم و کلمات جوهر را دنبال کردم. لیزانا با لرزش گفت:" نامه ی ولیعهد است. ازدواج را دوباره به تاخیر انداخت است." درست بود. ولیعهد اینکار را می کرد. زمزمه کردم:"چرا؟" لیزانا نفس عمیقی کشید و گفت:" چون الهه ازدواج را مقدس ندانست"
لوئیزا: قوانین امپراطوری بر پایه ی الهه کاملیا نوشتهشده است و مهمترین قانون در ازدواج "تاییدیه الهه" است. هر وقت یک ازدواج مقدس باشد، الهه او را اعلام می کند ولی زمانی که الهه تا بعد از ۱ ماه از درخواست ازدواج،حرفی نزد، پیام می رساند که این ازدواج را مقدس نمی داند. لیزانا بعد ازنامه ی ولیعهد چند روز از اتاقش بیرون نیامد. در حقیقت کل خانواده السون بهم ریخته بود. مادر روان پریش تر از هر روز، آیشا به بیماری سختی دچار شد و لئو نمی توانست آیشا را ترک کند. لیام هیچ اهمیتی به ماجرا نمی داد و پدر خشمگین تر از همیشه منتظر معجزه ای بود. وقتی الهه ی ازدواج را مقدس نمی دانست می توانست چند دلیل داشته باشد: اگر دختر/پسر ضد الهه باشد، اگر دختر/پسر به گناه کثیفی قبل از ازدواج مبتلا شده باشند، و دلیلی کههمه آن را مهم تر می دانند: یک اتفاق تلخی در یکی از خانواده ها اتفاق خواهد افتاد که این ازدواج برای آن زمان مقدس نخواهد بود. تو آیینه خیره شدم. از نیمه شب گذشته بود. شاید بهتر باشد یکی از دلایل به واقعیت تبدیل شود. ظرف چوبی را برداشتم و محلول را داخلش خالی کردم دست راستم را کاملا به محلول آغشته کردم به طوری که دستم را داخل محلول شسته باشم. دستکش سفیدم را به دست کردم و بلند شدم. در پنجره ی اتاقم را باز کردم و سپس در اتاق را بیرون قفل کردم و به سمت اتاقکار پدر رفتم. من به معبد نمی رفتم و این خانواده پابرجا می ماند. در را با چند ضربه کوتاه باز کردم. "چیزی شده لوئی؟" لبخند کمرنگی زدم و روی صندلی بغل بالکن نشستم:" دلم برای پدر عزیزم تنگ شده بود" از شپت میز کارش بلند شدم و رو به روی من نشست. "فقط دلتنگی؟" روی یک دستم تکیه کردم و نیشخند زدم:"میخواهی واقعا این کار را با خانواده ی عزیزمون بکنی؟ چطور میتونی؟ اینطوری شاد نیستیم؟"
صدای نفسش را شنیدم و بعد دوباره بهش نگاه کردم:"لوئی...تو هنوز بچه ای، متوجه خیلی چیز ها نمی شوی،من از خانواده محافظت می کنم، بهت قول می دم."دستکش را در آوردم."قول تو به درد من می خوره؟" به چشم هایم خیره شد. چشم های قرمزی که داشت. چشم های اصیل السون ها، مخلوطی با موهای سفیدمان که به ما یاقوت هایی با رگه های سفید میگفتند. پیشانی اش را بین دو دستانش گذاشت:"لوئی! من باید از ۶ نفر محافظت کنم،نمی توانم به خودخواهیت گوش کنم. تو باید به معبد بری." یک سیب برداشتم:"خودخواهی؟ شاید داری درمورد خودت حرف میزنی.من بیشتر از تو میخواهم از این خانواده محافظت بکنم و این خانواده باید همیشه کنار هم باشند."-"نه لوئی!ما باید بتونیم برای هم سود داشته باشیم، حتیاگر کنار هم نباشیم." سیب را به سمتش دراز کردم:"یعنی اگر جدا بشویم می توانیم مثل این سیب لذید بمانیم؟" سیب را از دستم گرفت و گاز کوتاهی بهش زد:"دقیقا لوئی من-" سرفه هایش شروع شد. بلند شدم و با بی احساسی بهش نگاه کردم:"چی شد؟ تلخ بود؟" روی زمین افتاد و دست پا زد. کنار بالکن ایستادم و خون بالا آوردنش را تماشا کردم."بهش می گویند سیب شیطان، یکمحلول خاصی هست که وقتی در کنار سیب خورده بشود تنها مرگ را بینگزینه هات کنار می گذارد."عروسکم را زیر لباسم برداشتم و دستم را داخلش کردم و ظرف چوبی را بیرون آوردم."نپرس چطور جا شد،این عروسک معمولی نیست." چندتا سیب داخل ظرف انداختم. "چطور دلت اومد خودت را بکشی پدر؟" به سمت بالکن رفتم. زجه زدنش برای زنده ماندن، خونی که از دهانش خارج می شد. از بالکنخودم را به پایین پرت کردم و چشمانم را بستم. داخل بالکن خودم بودم. از پنجره ی باز شده داخل شدم و پنجره را بستم. در هم از بیرون قفل بود. دراز کشیدم. خوب بخوابی پدر عزیزم!
ببخشید بخاطر دیر شدن،منتمام تمرکزم روی دوتا آرک بعدی داستان بود، بخاطر همین دیر شد. فعلا کسی رو قرار نیست به کشتن بدم 🤡😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود منتظر پارت بعدی میمونم🍁
چشممممم به زودی میدم بهتون
بالاخره پارت جدیددددد
هوراااا
🎉🎉🎉🎉
پارت بعدی احتمالا فردا منتشر بشه
مرسی که هستی❤️
مثل همیشه تک بود😉
عین داستانای خودت
فدات قشنگم
عالی بود!
مرسیییی
هورا پارت جدید 😅
بالاخرهههه😂