مقدمه: آن روز که با آمدنت خورشید را به زانو درآوردی و با رفتنت ابرها جایت را گرفتند، آنقدر به امید بازگشتت بر لبهی پنجره نشستم که ابرها هم برایم اشک ریختند!
روبهروی پنجره ایستادهام؛ آفتاب آنقدر کور کننده است که دلم میخواهد از جا درش آورم و به جایش ابرهای بارانی سیاه قرار دهم. این تفکری بود که هرروز و هرروز در ذهنم نقش میبست؛ حداقل تا روزی که سوار بر کالسکه به ملاقات درباریان آمد.
با موهای نارنجی صاف، چشمان آبی و دلی صاف و ساده دل هر رعیت یا اشراف زادهای را میبرد!
همانطور که از پنجره به خورشید خیره شده بودم، وارد اتاق شد و تعظیم کشداری کرد.
نمیگویم که آن روز خورشید کنار رفت و باران بارید، اما میگویم که کمی از روشنایی نور محو شد؛ این نظر من بود.
پس از آن هر زمانی که میرفت منتظر بازگشتش بودم؛ دیگر به پنجره نگاه نمیکردم تا ببینم کی خورشید کاملا محو خواهد شد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
25 لایک
عالی بود✨️
مرسی که اینقدر خوبییی❤️
خوبی از خودته قشنگم❤️✨️
نه نه
جدی خیلی ممنون که توی این پست کویری کامنت گذاشتیی❤️
🥰❤️🌹✨️