قرار ما زیره درخت نارنج {4}

یزدان : با اومدن برقا اولین چیزی که دیدم صورت فردی بود که بهم خورده بود.... ولی.... باورم نمیشد این.. این همون دختر روستایی با دامن چین دار بود؟ پس اینهمه آرایش چی بود توی صورتش قیافش حالا بزرگتر و خانوم تر شده بود بعد از چند ثانیه که داشتم به صورتش نگاه میکردم اعتراضگر صدام زد....... چیماه : دکتر تهرانی شما اینجا چیکار میکنید؟....... یزدان : لطف کنی از روم بلند شی شاید بگم اینجا چیکار میکنم....... چیماه : هیییععع خاک به سرم خب خودتون بلند شید دیگه....... یزدان : با بلند شدنش تازه نگاهم به لباساش افتاد این دختر انگار امشب میخواست هر لحظه به من نشون بده که همیشه خبری از اون پیراهن گل گلی و چین دار نیست. کت و شلوار دخترونه سورمه ای که پوشیده بود خیلی توی تنش نشسته بود و بازم من برای چند ثانیه فقط داشتم نگاهش میکردم....... چیماه : دکترررر خوبی؟ خوردی زمین بلایی سرت اومد؟....... یزدان : اونجوری که تو دوویدی و انداختیم مغزم سرجاش باشه باید خداروشکر کنم دخترم انقدر دست و پا چلفتی؟...... چیماه : حرف زدن با شما فقط اعصاب ادمو خورد میکنه واقعا که......... یزدان : هم خندم گرفته بود هم متحیر شده بودم دلیل اینکه تعجب کرده بودم و نمیدونستم منکه توی شهر هر روز هزاران نفر و اینجوری میدیدم ولی انگار انتظار نداشتم که این طبیب کوچولو رو اینطوری ببینم یجورایی به لباسای محلیش عادت کرده بودم ~ اما قیافه خودش یچیز دیگه بود ... یهو به خودم اومدم، اصلا این حرفا چی بود که من داشتم میزدم ای کاش فقط وقتی برمیگردم دیوونه نشده باشم

چیماه : خیلی خجالت کشیدم همش تقصیر ستاره بود اگه اینجوری آرایشم نکرده بود اگه اون سگ و اذیت نمیکرد که دنبالم بیوفته هوففف خونسردی خودمو حفظ کردم و رفتم کنار دام نشستم قربونش برم معلوم بود از توی خونه موندن خسته شده.. داشتیم با خانوما حرف میزدیم که گفتن بریم توی خونه برای صرف غذا ~ خونه ی حاجی خیلی بزرگ بود و معمولا همیشه جشنا رو اینجا برگزار میکردن. به طبع بلند شدم تا کمک بقیه دخترا سفره ها رو پهن کنیم. درسته که خیلی طول کشید پهن کرد و گذاشتن مخلفات اما به جاش تونستم تا حدودی با دخترا غیبت بقیه رو کنم و این قسمتش خیلی حال داد 😅 بعد از تموم شدن غذا و پذیرایی همه رفتیم توی حیاط چون حاجی میخواست برامون حرف ..... ستاره : چیماه اونجا رو ببین دکترمون چقدر به خودش رسیده...... چیماه : ستاره واقعا ادم برای غیبت پیدا نکردی؟ اصلا راجع به اون حرف نزن که از دست توهم عصبیم🤨...... ستاره : وااا باز تو گیر دادی به من؟ باشه چیماه خانم باشه..... حاجی : چیماه رولم بیا ایچه تِم بَشی کارت دارِم (چیماه عزیزم بیا اینجا کنارم بشین کارت دارم).... چیماه : با حرف حاجی استرس گرفتم و خجالت زده رفتم کنارش روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا شروع کنه اما بخاطر اینکه یکم هول کرده بودم تقریبا به هیچکس نگاه نمیکردم

حاجی : هممو دونیم که چیماه سی مردم ایچه فِره زحمت کَشیَ دسش درد نَکه ایما منت بارِش هیسیم میحواستم حالا که ایچه دکتر خو و قابل اعتمادی گیر اوِرده دِ جناب دکتر بام چیماهم تِش وه عنوان طبیب ایچه کار بَکه تا بعد رَتِن دکتر ای روستا بی هووان نَمونَ ( هممون میدونیم که چیماه برای مردم روستا خیلی زحمت کشیده دستش درد نکنه ما ممنونش هستیم اما حالا که این روستا دکتر خوب و قابل اعتمادی داره از جناب دکتر میخوام که چیماه کنارش به عنوان طبیب کار بکنه تا بعد از اینکه دکتر رفت این روستا بدون طبیب و دکتر نمونه)..... چیماه : با شنیدن حرفای حاجی چشمام گرد شد و ناخوداگاه نگاهم سمت دکتر تهرانی کشیده شد که معلوم بود چون هیچی نفهمیده دارا با اون نگاه عاقل اندر سفیه نگاه میکنه اما بعد از اینکه حرفای حاجی رو براش ترجمه کردن نتونست اروم بشینه و به ضرب از جاش بلند شد...... یزدان : این حرفا یعنی چی؟ مگه من مهد کودک باز کردم که هرکی یچیزی برای خودش میگه من اینجام چون به اجبار باید چند وقت اینجا بمونم ولی قرار نیست توی این مدت هر ننه خان باجی رو بفرستید که مثلا بهش درس بدم...... حاجی : پسرم این کمک و در حق ما روستایی ها بکن بعد رفتن تو ما اینجا بازم به دکتر نیاز داریم....... یزدان : حاج آقا احترامتون واجبه اما نمیتونم همینجوری الکی الکی یه بچه رو بیارم پیش خودم نگه دارم من کار و هدفم معلوم بعد از من درخواست دکتر بدید براتون میفرستن...... دا : حاجی دستت درد نکنه من و چیماه دیگه اینجا نمیمونیم از شما به ما خیلی رسیده چیماه دخترم بیا بریم خونه

حاجی : نازبانو خانم بمون چرا بهت برمیخوره ما جشن گرفتیم دور هم باشیم اینجوری از خونه من بیرون نرو...... دا : دستت درد نکنه خیلی خوش گذشت اما من جایی که اینجوری به تنها نوم توهین کنن نمیمونم خدانگهدار...... چیماه : با خجالت و عصبانیت دنبال دام راه افتادم و با حاجی و زنش تشکر خداحافظی کردم ~ توی راه خون خونمو میخورد که جلوی بقیه نتونستم بزنم دهن اون مردک و صاف کنم همش دکترم دکترم میکنه من مجبور شدم من بخاطر اجبار اینجام هه یبار خواستیم بهمون خوش بگذره که این شد اصلا از وقتی این دکتر اومده اوقاتم تلخ شده لحظه شماری میکنم برای وقتی که از اینجا بره...... دا : دردت به جونم رولم نبینم ناراحتی اشکال نداره اون تهرانی قُرب (جو) گرفتش فکر میکنه از اون بالاتر توی دنیا وجود نداره تو خودتو ناراحت نکن من همیشه کنارتم نمیذارم کسی بهت بد بگه....... چیماه : دا منکه بجز تو کسیو ندارم عاشقتم که همیشه انقدر هوامو داری بزار برسیم خونه قول میدم یه چایی بابونه برات درست کیف کنی زیباروی من😁...... دا : باز دو خط بهت خندیدم شروع کردی ای ای ای مگه با اون بابات نبری..... چیماه : پس بابامم اینجوری بوده؟..... دا : اره خدا بیامرز هروقت که چیزی ازم میخواست یا کاره اشتباهی کرده بود زرنگ میشد و دورم میچرخید...... چیماه : ای جانمممم دم بابام گرم که انقدر مشتی و باحال بوده 😁....... دا : خاک به سرم ان چه حرفاییه دیگه از کی یاد گرفتی..... چیماه : وای دا عاشقتم هیچی منظورم همون دوست داشتنی بود

یزدان : دیگه چیزی نمونده بود همین اول کاری از دست مردم اینجا رد بدم اخه من و چه به سر و کله زدن با اون بچه که زبونش از قدش درازتره ~ بعد رفتن اون دختر و مامان بزرگش منم دیگه نموندم و با احترام از پیششون رفتم. دستت درد نکنه اقا یزدان چه شب پر فیض و زیبایی بود اون از اولش اینم از اخرش خدایا شکرت. وقتی رسیدم چندتا تماس بی پاسخ از سپهر داشتم و برای خالی کردن دق و دلیم شمارشو گرفتم...... سپهر : سلام عشقم چرا جواب نمیدی...... یزدان : هروقت جواب ندم باید گوشیمو سوراخ کنی جواب نمیدم پس سرم شلوغه کی میخوای این چیزا رو یاد بگیری؟...... سپهر: بازم اقا یزدان از دنده چپ بلند شده، داداش دلم برات تنگ شده بود اینه جوابم؟...... یزدان : اوکی گناه داری دلم سوخت، چخبر خودت خوبی؟..... سپهر: قربونت داداش همه خوبیم امروز دور هم بودیم یادت افتادیم مخصوصا آیناز..... یزدان: صدبار گفتم آیناز و ننداز دنبال خودت با بچه ها ببرش داستان میشه برام فکر میکنه دیگه چی یزدان ریاحی برگرده با دسته گل میاد خدمتش..... سپهر: لیاقت نداری برادره من حالا اونو ول کن تو چخبر خوش میگذره؟...... یزدان: چه جورم خوشی زده زیر دلم مرض قند گرفتم...... سپهر: بمیرم برای دل خون شدت اشکال نداره حالا یکم سرم خلوت شه میام سر بهت بزنم..... یزدان: باشه من فردا کار دارم احوالپرسی به پایان رسید؟..... سپهر: جون به جونت کنن همونی که بودی شب خوش پروردگار.... یزدان: پسره ی دیوونه میدونه من بدم میاد اسمم و مسخره کنه هر بار میگه پروردگار ~ قبل خواب یه دوش ده دقیقه ای گرفتم برای سبک شدن اما یچیزی همش رو مغزم خط مینداخت اونم چشمای اون مثلا طبیب کوچولو بود که وقتی داشتم حرف میزدم روم زوم شده بود این دختر یا واقعا انقدر مظلوم و پاک بود یا داشت مثل خیلیا اداشو در میاورد....

خبببب تموم شد 🩵🥹 امیدوارم لذت برده باشید پارتای جلوتر براتون برنامه ها دارم پس مننظر باشید👻😅 فعلاااا ✨😍