داستان دختر کبریت فروش داستان غم انگیزی است که به قلم هانس کریستیان آندرسن نوشته شده است.
شب سال نو بود. هوا سرد بود. برف میبارید.
دخترک کبریت فروش، در خیابانهای سرد و پربرف میگشت و با صدای بلند میگفت: «کبریت … کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!»
اما کسی به او اعتنایی نمیکرد. همه تند و تیز از کنارش میگذشتند و میرفتند. زنی از دور پیدا شد.دخترک به طرفش دوید و التماس کرد: «خانم ، خواهش میکنم از من کبریت بخرید!»
– لازم ندارم دخترجان . در خانه، کبریت زیاد دارم.
برف تندتر میبارید. دخترک از سرما میلرزید.
– وای، چقدر سرد است! باید به خانه برگردم. اما نه … تا کبریتها را نفروشم نمیتوانم برگردم، چون پدرم دوباره کتکم میزند.
دخترک ایستاد. دستهای یخ زده خود را جلوی دهانش برد و به آنها « ها » کرد؛ و بعد دوباره به راه افتاد .
– کبریت … کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!
اما کسی به سراغش نیامد. هیچ کس از او کبریتی نخرید
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
🥺
خیلی قشنگ و احساسی بود🥲
عررررررررر😭
بک میدم
خیلی قشنگ بود
راستی کسی می تونه کمکم کنه بیوگرافی بزارم؟ تازه واردم😔
اممم من میتونم کمکت کنم
خیلی زیبا بود😭😭😭
بک میدم
😭🥲
چه زیبا
سلام
زیبا بود.😊
سلاممم به تستچی خوش اومدی
سلام دوست خوبم
میا جان
علاقه به دوست شدن:)؟ اولین دوست آیا؟
دوستانن میتونید بهم یکم امتیاز بدید؟خیلی نیاز دارم چون تازه شروع کردمم🥺
میزارمتون تو لیست دوستام🙃
پستت عالی بود
راستی امتیاز ها رو چیکار داری