بالاخره بعد مدتها داستان . نظرتون راجب این داستان چیه ؟
*به کفش های آبی و کهنه ام نگاه کردم . هیچ احساسی در صورتم دیده نمیشد . اما از درون احساس پوچی و ضعف میکردم .
بلند شدم و سکندری خوران به سمت اتاقی که او آنجا بود رفتم . پارچه سفیدی رویش کشیده بودند . چشمانش بسته و موهای قهوه ای اش باز بودند . اشک در چشمانم حلقه زد فکر اینکه دیگر نمیتوانم او را ببینم دیوانه ام میکند.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (5)