لطفا منتشر شه🙏
تو عجیبی تو متفاوتی ازمون دور باش ما با تو بازی نمیکنیم .
ج.ا.د.و.گ.ر.ه ، اون اینجاس برو برو ما تو رو نمی خوایم .
شاهدخت رو اخراج کنید شاهدخت رو تبعید کنید ما تو شهرمون پرنسس ج.ا.د.و.گ.ر نمی خوایم نمی خوایم
شاهدخت فلورا باید ت.ب..ع.ی.د شه ،ت.ب.ی.ع.د شه
می دونید از اون روز به بعد همیشه با خودم میگم ای کاش مردم اصل قضیه رو بدونن و قضاوت کنن تهمت زدن چیز خیلی بدیه نه خیلی افتضاحه من جادوگرم ؟ اگه جادوگرم کو ؟ باز اگه بودم بهتر بود به عنوان یه جادوگر زندگی می کردم نه به عنوان انسانی که بهش تهمت جادوگر زده شده
یعنی خودم از اینکه من چیم خبر ندارم یا بهتره اینطور بگم اگه جادوگر بودم الان که دیگه اینجا نبودم
قبل این که از شش سالگی به اینجا تبعید شم وتک و تنها تو این قلعه دور افتاده گیر کنم آه من اینجا دارم با خودم چی میگم عقلم رو از دست دادم هر روز هر روز که میگذره ک.ی.ن.ی که ده ساله دارم تو دلم جمع می کنم بیشتر میشه هر روزی که تو این قلعه ای که توش گیر افتادم بیشتر حبس می شم ...
ولی حقیقت اینه که مردم من رو نخواستن من رو پس زدن
به خاطر چی؟ به خاطر چی زندگی من رو سیاه کردن ، بخاطر یه پیشگویی عجیب غریب یه پیر مرد یا پیر زن ، پیری که مردم بهش لقب پیشگوی والا قدر دادن در تالار پیشگوی ظاهر شده ، ای کاش می تونستم با چشمای خودم ببینمش ولی غیر ممکنه چون تا حالا کسی اونجا نرفته و اون رو ندیده چون اون تالار طبق افسانه ها هزاران ساله گم شده و کسی نمیدونه کجاست فقط به حرفایی که از اون تالار زده میشه اعتقاد دارن ولی من ندارم از نظر من کلا اون جا وجود نداره و همش شایعه ای هست که زندگیم رو نابود کرده....
ده سال ، تقریبا ده سال از اون روز و حادثه و.ح.ش.ت.ناکی که رخ داد می گذره
از روزی که پشت پنجره قصر ایستاده بودم و به میدان سا دَن و تجمع مردم رو تو میدان نگاه می کردم و به اون شعار های خوفناک گوش میدادم میگذره حتی به یاد آوردن خاطرات اون روز رو که حالا کابوس شبام شده برام خیلی سخت و دردناکه ده سال پیش میدان سادن ، میدان روبه روی قصر:
شاهدخت داره برف می بازه نرین بیرون سرما می خورین
امی نه من میرم ببین دلم میخواد مثل سال پیش با رز شاهزاده برفی درست کنم امی لطفا
نه نمیتونید ، چرا آخه چرا ؟
متاسفم پرنسس اولیا حضرت بیرون رفتنتون رو ممنوع کردن
مامان ، نه مامان آخه چرا باید این کار رو کنه ؟
از پشت صدایی احساس کردم ،صدایی جدی و ترسناک فلورا چند بار باید بهت بگم به من مامان نگو اگه از این روز به بعد بهم مامان بگی می دونی چه ب.ل.ا.یی س.ر.ت میاد؟
فهمیدی ؟
(بعد با تن صدای بلند تر)، فهمیدی؟
بله ، ملکه
نگاهی سرد بهم انداخت همون از نگاه های همیشگی ، و از اونجا دور شد
می دونید من هیچوقت نتونستم محبتی درچشا ی مامانم وقتی منو نگاه میکنه ببینم فکر میکردم اون کلا اونجوری هست خودم رو با این تسکین می دادم ولی تاوقتی که با اون محبتی که هنگام نگاه کردن به رز تو چشاش موج میزد رو به روشدم
فکر کنم رز رو معرفی نکردم نه ؟
رز خواهر کوچیک تره منه ازم دوسال کوچیکتره دختری با موهای طلایی که تنها کسی بود که با من مثل طرد شده ها رفتار نکرد طرد شده هایی که کسی صداشون رو نمیشنوه ...
؟
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
خیلی قشنگ بود!
موفق باشی :)
مرسی قشنگم
خیلی زیبا بود ✨
مرسی ، نظر لطفته
قشنگ بود
منتظر پارت بعدی ام
ممنون
یکی ، دو روز دیگه