
عذر میخوام که انقدر بین این پارت و پارتای قبلی فاصله افتاد ...
نیمهی بعدازظهر بود، نسیم آرامی از سطح دریاچه سیاه عبور میکرد و موجهای کوچک روی آب میرقصیدند. امیلیا کنار سوروس نشسته بود، دفترش روی زانو، و چشمهایش روی انعکاس نور خورشید روی آب دوخته شده بود. سکوت مشترکشان، آرام و بدون نیاز به کلمات، جریان داشت. ناگهان صدای بلند و پرهیجان از کنارشان رسید: — «اه! امیلیا، بالاخره پیدات کردم! نیم ساعت دنبالت میگشتم، پروفسور!» امیلیا کمی پلک زد و سرش را چرخاند. کلاریسا با قدمهایی تند به سمتشان آمد، چهرهاش سرخ از هیجان بود و دستانش پر از کاغذ و دفترچه. — «زود باش، بیا بریم! باید گزارش کار آزمایش رو تحویل بدیم.» امیلیا آهی کشید، دفترش را بست و آرام گفت: — «خب… خداحافظ، سوروس.» سوروس فقط سرش را تکان داد و نگاهی نیمهگرم به او انداخت، اما چیزی نگفت. امیلیا بلند شد و همراه کلاریسا به سمت راهروی خروجی رفت. سکوت دریاچه دوباره بازگشت، امیلیا دیگر نگاهش را به آب ندوخت، اما حس میکرد هنوز چیزی در هوا باقی مانده که باید در دلش نگه دارد.
............
«گزارش کار آملی» امیلیا و کلاریسا بعد از عبور از راهرو، به کلاس رسیدند. پشت میز پروفسور، خانمی با موهای خاکستری و عینکی ظریف، لبخندی صمیمی روی لب داشت. — «آها! بالاخره تشریف آوردید، آملی لسترنج!» — با لهجهای ملایم و کمی شیطنت گفت. امیلیا کمی ابرو بالا انداخت: — «امیلیا، استاد.» پروفسور، با دست روی میز، سر تکان داد: — «آها، آملی… حافظهام در به یاد داشتن اسمها چندان خوب نیست.» امیلیا تنها لبخندی زد و دفترش را باز کرد تا گزارش کار آزمایش را ارائه دهد. جزئیات را با دقت و آرامش شرح داد. پروفسور پس از شنیدن گزارش، لبخند زد و گفت: — «عالیه، آملی!» امیلیا با صدایی جدی اما در دل کمی خندهآلود گفت: — «امیلیا، استاد!» پروفسور با همان لبخند ملایم جواب داد: — «روز خوش!» و از کلاس خارج شد. لحظهای بعد، صدای خندههای ریز از پشت کلاس آمد. امیلیلیا سرش را چرخاند و چشمش به ریگولوس افتاد، که کنار یکی از میزها ایستاده بود و نگاهش پر از شوخطبعی بود. — «آملی!» — با لبخند گفت ریگولوس. «اسم خوبیه…» ریگولوس شانه بالا انداخت و کمی جلوتر آمد. سکوت کوتاه و پر از حس تعجب و کنجکاوی شکل گرفت، و لحظهای کوچک اما پر از معنا بین دو فامیل درجهدو بی خبر برقرار شد.
پروفسور از کلاس بیرون رفت و جمعیت آرامآرام پراکنده شد. امیلیا دفترش را برداشت و به سمت در خروجی قدم برداشت. درست وقتی میخواست از آستانهی در عبور کند، صدای آرام و بازیگوشی از پشت سرش رسید: — «روز خوش، آملی!» امیلیا بیآنکه مکث طولانی کند، سرش را کمی برگرداند و با لحنی خونسرد اما دقیق گفت: — «روز خوش… رِوِلوس.» ریگولوس لحظهای مبهوت نگاهش کرد، بعد خندهای کوتاه از لبهایش گریخت: — «جدی؟ داری جبران میکنی؟» امیلیا شانهای بالا انداخت، نگاهش را به راهرو دوخت و با آرامش جواب داد: — «شاید… یا شایدم دوست ندارم اسمت رو صدا کنم.» ریگولوس هنوز لبخند بر لب داشت، سرش را کمی خم کرد و گفت: — «عیب نداره… همینم خوبه. فعلاً.» صدای قدمهای امیلیا در راهرو پیچید و او دور شد، در حالی که هنوز حس میکرد نگاه ریگولوس روی شانههایش سنگینی میکند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیههه
بازم پارت بدهههه
مرسی🥰
حتما