
اردشیر هخامنشی ، از دانش آموزانش خواهش کرد هرچه سریع تر ، صبحانه شان را به اتمام رسانده و به برای حرکت آماده شوند . استادان سنادج بر روی میز اساتید که در مقابل چهار میز که نشان دهنده ی گروه های سنادج بود نشسته بودند . استاد نگار زرگر ، دستانش را به سوی سقف پر از نقش های مینیاتور ، که از دوره ی صفویه بر جای مانده بود بالا برد و وردی را زیرلب ، زمزمه کرد . ناگهان بر روی چهار میز ، انواع اقسام صبحانه های متنوع پدیدار گشت . صدای برخورد قاشق و چنگال های فلزی ، تمام فضای آن سرسرای عظیم را فرا گرفته بود .در حدی که آن صحبت با صدایی تقریبا رسا میان ترمه و اردشیر را ، هیچکس نشنیده بود . ماهدخت و هستی ، پس از به اتمام رساندن آن وعده ، برخاستند و به سوی خوابگاه گروه آتش قدم برداشتند . زمانی که درب اتاق خوابشان را گشودند ، با آنچه که دیدند ، بسیار متعجب شدند . تمام اتاق خواب به هم ریخته شده بود و تمام محتویات داخلی ای که ماهدخت در چمدانی چیده بود ، بیرون ریخته شده بود . و کمد ماهدخت نیز ، به هم ریخته بود . لیکن در قسمت هستی ، همه چیز سر جایش بود . ماهدخت با آشفتگی به سوی تابلویی رفت بالای تختش نصب شده بود . آن تابلو ، تصویری از ماهدخت یک ساله را به همراه پدر و مادرش نشان میداد . ماهدخت تابلو را برداشت و گاوصندوقی در مقابلش نمایان شد . با سرعتی که هیچگاه نداشت اعدادی که برای رمزش انتخاب کرده بود را ، میفرشد . درب گاوصندوق آهنی گشوده شد . خداراشکر ! تاج سر جایش بود ... خوشبختانه دزد نتوانسته است پیدایش کند . یا اگر هم پیدا کرده بود ، زمانی برای باز گشایی گاو صندوق نداشت . هستی با تعجب به او گفت:« ماهدخت چیشده؟» ماهدخت پاسخ داد :« باز اومدن خون به جیگرم کنن ... چه خوب که نتونستن تاجمو پیدا کنن .» ناگهان نامه ای مهر و موم شده بر روی پاتختی ، توجه ماهدخت را به خود جلب کرد . نامه را برداشت و پاکتش را گشود و شروع به خواندنش کرد : گر اندیشه کرده ای که زین مخمصه راه فراری داری ، دلت را خوش مکن . اندکی دگر باید تلاش کنم تا آخرین نواده ی خاندان شوم هخامنشی را ز میان ببرم . تنها چندروز دیگر فرصت زیستن داری . تنها چندروز ! سعی کن زین چند بیست و چهار ساعتی که داری ، استفاده ای بیهوده نداشته باشی . اگر هم اندیشه میکنی که دستم در بریتانیا به تو نخواهم رسید ، بگذار که تفکر بچهگانه ات را خراب کنم . تو اگر برای فرار از من ، از کهکشان راه شیری هم بیرون بروی ، باز هم بدنبالت میآیم . ضمنا ، من همه جا هستم . نوچه هایم ، همه جا هستند ! »
ترس و دلهره سر تا پای ماهدخت را فرا گرفته بود . چه کند تا خلاص شود زین درد ؟ چه کند تا زین زیستن بیهوده خلاص گردد ؟ شهدخت هخامنشی ، روح و روان ندارد . جسمی بی جان است که توسط عروسکگردانی خبره کنترل میشود . کاش میتوانست اندکی نیز خودش باشد . کاش میتوانست اندکی آن ماهدخت یک ساله ی در تصویر باشد که در کنار خانواده اش میخندید و میخندید . کاش میتوانست خاطرات را باز گرداند . کاش میتوانست مردگان را زنده کند . کاش میتوانست آن خاطراتی که در زیر خاک دفن شده اند را ، دوباره به روی خاک بیاورد . چه کاش هایی از ذهن این شهدخت عبور کرد . چه کاش هایی که هیچوقت به واقعیت نمی پیوندید . چه خواسته هایی که در دستان بسیاریست . چه زندگی هایی معمولی و عادی که بسیار است . او ، فقط میخواست خود یک ساله اش باشد . اشک هایش همچو باران بهاری از چشمانش جهید و مردمکش را شست . آن قطره اشک های بلورین بر گونه اش می جهید و بر قلب شکسته اش ، اندکی التیام میبخشود . هستی با اندوهی نهفته در چشمانش کنار ماهدخت نشست و او را در آغوش گرفت و گفت :« زندگی خیلی سخته . ولی تو سرسخت تر از اونی که بخوای بیخیال بشی ، مگه نه ؟» ماهدخت همانگونه که میگریست لبخندی بر لب زد و اشک هایش را پاک کرد و گفت :« پاشو پاشو ! چمدون من که ریخته شده ، چمدون توروهم که جمع نکردیم . یه ساعت و نیم بیشتر وقت نداریم بدو !» و سپس برخاست و شروع به جمع کردن چمدانش کرد . همیشه این گونه بود . دردهایش را در قلب پنهان میکرد و نمیگذاشت کسی ز اندوه او ، اندوهگین شود . هستی خندید و به سوی کمدش رفت . وسایلی که نیاز داشت را در آورد و آرام آرام در چمدانش چید . یک ساعت به سرعت برق و باد گذشت و همچنان ماهدخت و هستی ، آماده ی حرکت نبودند .
هنوز لباس مناسبی برای طول راه انتخاب نکرده بودند و ظاهرشان آشفته بود . آن دو با سرعتی همچو سرعت نور ، دستی بر ظاهرشان کشیدند و گیسوانشان را مرتب کردند . ساعت ماهدخت صدایی سر داد . حال وقت رفتن بود . هستی و ماهدخت ، چمدان هایشان را در دست گرفتند و از اتاق خارج شدند . هر دویشان دوان دوان به سوی حیاط مدرسه میرفتند تا سوار آن کالسکه ی پرنده شوند . قرار بود به بریتانیا بروند . قرار بود با چیزهایی مواجه شوند که از آن نامه هم دردناک تر بود . زمانی که به حیاط مدرسه رسیدند ، رکسانا به سمتشان آمد و گفت :« چقدر آشفته به نظر میاین . چیشده ؟» ماهدخت هرچه بود و نبود را برایش باز گفت . اما زمانی که رکسانا میخواست در این رابطه اظهار نظر کند ، اردشیر هخامنشی به وارد شد و ...
شخصیت های حاضر در این پارت : ماهدخت هخامنشی ، هستی ناصری ، اردشیر هخامنشی ، نگار زرگر ، رکسانا ساسانی
بچه ها شما خیلی بهم گفتید پارت بده و خب درک میکنم که خیلی طولش دادم . ولی باید بگم که من دارم فکر میکنم داستان چجور پیش بره پس لطفا صبور باشید ممکنه برای پارت بعدی طول بکشه ممکنه هم ایده ای به ذهنم بیاد که همه چیز اوکی بشه . ولی خب بابت حمایت هاتون هم خیلی ممنونم 💘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها من توی تیزهوشان درس میخونم ولی خب سختگیری بسیار بسیار بالایی دارن . امیدوارم من رو درک کنید . واقعا وقت نمیکنم بنویسم . روزانه ممکنه درحد دو جمله برسم . ولی سعیم رو میکنم تا هفته ی آینده یک پارت بدم 💗
بچه ها در رابطه با روند داستان ، بگم که این رمانی که میخونید ، کاملا با هری پاتری که توی کتاب خوندید و توی فیلم دیدید متفاوته و داستان جور دیگه ای پیش میره . پس اگر فکر کردید که شما میدونید آخر این داستان چی میشه ، سخت در اشتباهید !
تا پارت بعد رو نگیریم آروم نمیگیگیریم
خیلی درگیر درسامم وگرنه زودتر از اینا میدادمششش 🥲
عالی😍پارت بعد منم هستم؟!
مرسیی . من از پارت سوم یا پارت بعدی ، کارکتر های هاگوارتزی رو وارد داستان میکنم . ولی مطمئن نیستم کارکتر شما توی این دو پارت باشه یا نه
پارت بعدی پارت سومه دیگه😐😂
منظورم پارت چهارمه وایی 😂😂😂
من کی میام پسس😂🌝🤌
شخصیت های هاگوارتز ، یا از پارت بعد ، یا از پارت سوم وارد داستان میشن . ولی اینکه کارکتر تو توی این دو پارت حضور داره رو مطمئن نیستم .
اوم اوکی
عالیی بود
انقد منتظر موندم فسیل شدم😃💔
دیگه به بزرگی خودتون ببخشید 😂💔
خواهش میکنم😂
ولی قلمتت🛐🛐
واییی عزیزمم
خسته نباشید
عالی بوذ
مرسیی ممنوننمم
وضعبت روحیم وقتی میبینم انقدر داستانات خوبن
💞💅💫💓
وایییی ذوققققق 😭💞💞💞
عالی، اسم فونت؟ و برنامه ادیت کاور؟
مرسیی
Graphic Arabic Semibold
اینشات