
این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😉😉😉😉😂😂😂😂😎😎😎💙💙💙🐺🐺🐺🐺

فصل یازدهم: نبرد خون و آذرخش زنجیر آتشین دور بازوی چپ آرش میچرخید و شعلههایش با هر حرکت او زبانه میکشیدند. چشمانش برق میزدند و نفسهایش سنگین و پرحرارت بودند. روبهرویش، هیولای شیردال غرش میکرد و دندانهای تیزش را نمایان کرده بود؛ همان موجود غولپیکری که نیمه شیر و نیمه عقاب بود، چشمانی سرخ و دمی چون شلاق آهنین داشت. اما نگاهش بهجای آرش، به سمت خانوادهی آرکاس بود... بهویژه ویهان، پدر آرکاس. آرش با فریادی از خشم به سمت شیردال هجوم برد، زنجیر را به دور مشت راستش پیچید و با تمام قدرت مشت کوبندهای به پهلوی آن زد. هیولا نعرهای کشید و چند گام به عقب پرت شد. اما درست همان لحظه، ویهان که سعی داشت از دیگران محافظت کند، از شدت موج ضربه به زمین خورد و روی خاک سُر خورد. خون کمی از شانهاش جاری شد. آرکاس فریاد زد: «پدر!» آرش برای لحظهای مکث کرد. قلبش فشرده شد. حتی کوچکترین ضربه، ویهان را آسیبپذیر نشان میداد. برخلاف بدن خودش... و همان لحظه، یکی از ناخنهای بلند و استوانهای شیردال، همچون نیزهای نوکتیز در بدن آرش فرو رفت. صدای خِرچ استخوان و گوشت به وضوح شنیده شد. اما ناخن شکست... و در بدن آرش باقی ماند. آرش بر زمین افتاد. اما نالهای نکرد. درحالیکه خون از زخم پهلویش فوران میکرد، دندانهایش را روی هم فشرد و ایستاد. پاهایش میلرزیدند. اما محکم ایستاد. نگاهش به چشمان شیردال دوخته شد. از پا نمیافتاد. نه بهخاطر اینکه درد نمیکشید... بلکه چون درد را سالها بود میشناخت.

او را بارها شکنجه کرده بودند. از هر فرصتی برای آزمایشهای وحشیانه روی بدنش استفاده کرده بودند. یک بار لیوانی پر از سم را به زور به او خورانده بودند... بار دیگر از طبقه ششم ساختمانی بلند، روی شیشهخُردههای پاشیدهشده پرتابش کرده بودند. هر بار، بدنش زخم برداشت اما نشکست. و حالا این زخم؟ چیزی نبود. در همان لحظه، تاریکی درونش – آرش تاریکی – پدیدار شد. آرام کنار گوشش گفت: «تحت تأثیر قرار گرفتم. توی این وضع هنوز میجنگی؟»

آرش اخم کرد. «بهجای این حرفا، کمکم کن!» آرش تاریکی پوزخندی زد. «کمکت کردم، همین حالا قدرت رستم دستان رو داری. اون مردی بود که مثل مورچه بود، میتونست چیزهایی رو بلند کنه که ده برابر خودش بودن. از آرکاس و شهاب کمک بگیر... اونا مقاومن، ضربهها رو نمیفهمن، تو ولی... ضربهها رو میگیری. فقط کافیه رخش رو صدا بزنی. اینم راهنمایی.» آرش نمیدانست چه کند. اما صدای قلبش میگفت باید امتحان کند. فریاد زد: «رخشششش!!» و آسمان شکافت. صاعقهای سفید رنگ از دل ابرها به زمین اصابت کرد. زمین لرزید و ناگهان اسبی پدیدار شد: رخش. اسبی سفید، تنومند، زیبا و پرشکوه با یالهایی برافراشته و درخشان. زمان ایستاد.

همه چیز ساکن شد. جز آرش، آرش تاریکی و رخش. رخش نگاهی نافذ به آرش انداخت و گفت: «فکر نکنم بتونی بهتنهایی شیردال رو شکست بدی. حالا چیکار میخوای بکنی؟» آرش نفسنفس میزد. چشمهایش خیس بودند. گفت: «قبول دارم... من فقط یه پسرم، نه یه قهرمان... اشتباه کردم... لطفاً کمکم کن...» رخش نزدیک شد. نفس گرمش روی صورت آرش نشست. گفت: «باشه. آرش، چشمهات رو ببند. با دست راستت مچ دست چپت رو بگیر. درفش کاویانی اونجاست، وسط کف دستت. حسش کن.» آرش گوش داد. چشمهایش را بست. گرمای درفش کاویانی را در میان گودی دستش حس کرد. نوری نرم از پوستش بالا آمد. رخش ادامه داد: «عالیه. حالا قدرت درفش رو در بدن آرکاس و شهاب حس کن... چاکرای وجودشون رو پیدا کن.» نفس عمیق کشید. صداهای دنیای ایستاده خاموش بود، اما او توانست صدای قلب آرکاس را بشنود. بعد صدای شهاب را. درون استخوانهایشان دو نقطهی نور ظاهر شد؛ آبی برای آرکاس، زرد برای شهاب. «دارم حسشون میکنم...» آرام گفت. رخش با صدای محکم پاسخ داد: «خیلی خوبه. آفرین. حالا تصور کن اون نورها بزرگتر میشن، قویتر، درخشانتر...» آرش تمرکز کرد. درفش کاویانی در دستش پیچوتاب خورد و ناگهان به یک شمشیر بلند، درخشان و سنگین تبدیل شد. تیغهاش نقرهای، با رگههایی از نور جاری درونش. رخش گفت: «حالا قدرت این شمشیر رو به اونا منتقل کن...» آرش شمشیر را بالا برد. صاعقهای دیگر با صدای مهیبی به شمشیر خورد. برق از دستهاش گذشت و درون بدنش نفوذ کرد. فریادی از درد کشید، اما ایستاد. تیغه شمشیر ترک برداشت، اما نه از شکست. شمشیر از وسط به دو نور جدا شد: یکی آبی، یکی زرد. دو نور بهسوی آرکاس و شهاب شلیک شدند. بدن آن دو لحظهای لرزید و بعد درخشان شد. قدرتی ناشناخته درونشان فوران کرد. چشمهایشان از نور پر شد و نفسشان عوض شد. آرش، هنوز خونآلود و زخمخورده، لبخند زد. این نبرد هنوز تمام نشده بود... اما حالا، تنها نبود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)