
به نام خدا سلام، اولا که باید بگم دیگه آیرا، ماجراهای قدرت رو تا اطلاع ثانوی ادامه نمیدم. هر چند بعید میدونم زیادم مشتاقش بوده باشین. این یه رمان جدیده. امیدوارم خوشتون بیاد.
زمستانی سرد بود، کولاک برف بر سر و رویشان میبارید. زمین یخ زده بود و هر از گاهی صدای سرخوردن و افتادنش، و گرفته شدن توسط او شنیده میشد. درختان جنگل پوشیده از برف بودند و گهگاهی، برفشان روی سر آنها میریخت. او از سرما میلرزید. اما مجبور بود بیاید. مجبور بود که بیاید زیرا، جان خیلی ها در خطر بود. همه چیز از یک ماه قبل شروع شد: او یک پروفسور بود، پروفسور نجوم در قلعه ی هاگوارتز. دوسال از جنگ دوم جادوگری میگذشت. دیگر ولدمورت و مرگخوارانی در کار نبودند. به نظر میرسید که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده است. مثل همیشه در دفترش، نشسته بود و داشت برگه های امتحانات کتبی دانش آموزان را تصحیح میکرد. ناگهان، صدای تق تق پنجره را شنید. به آرامی بلند شد و پنجره را باز کرد. جغد کوچکش، آلاینا بود که اینبار با خودش یک نامه نیز آورده بود. نامه را از پای جغد کوچک و سپس جغد را دوباره در آسمان رها کرد و پنجره را بست. نامه را کنار گذاشت تا بعد از تصحیح کردن برگه ها، آن را بخواند.
به ساعت نگاه کرد. ساعت یک بعد از ظهر بود و موقع ناهار در سرسرای اصلی. برگه ها را مرتب کرد و به آرامی از دفترش به سوی سرسرای اصلی و میز اساتید بیرون زد. به طرز عجیبی راهروها و حتی سرسرای اصلی خلوت بود. هرکس هم که بود، داشت با کس دیگری درگوشی حرف میزد. از میانشان گذشت و طبق همیشه، روی صندلی اش نشست و به صندلی تکیه داد. جایگاه میز اساتید به دانش آموزان اشراف کامل داشت و با دیدن سرسرای اصلی از آنجا، مطمئن شد که اتفاقی در حال رخ دادن است که او از آن بی خبر است. به آرامی، شروع به خوردن ناهارش کرد، اما این سکوت اشتهایش را کم کرده بود. سکوت در هاگوارتز، اغلب نشانه ی اتفاق خوبی نبود. نصف همیشه غذا خورد و سپس بلند شد و به دفترش برگشت. داخل دفترش شد. دفترش دیوار های سبز و آبی رنگ داشت. روی صندلی اش نشست و نامه اش را نگاه کرد. نام و نشانی روی آن نبود. به آرامی نامه را باز کرد؛ در نامه اینگونه نوشته شده بود:«موقع انتقام من از همه ی شما فرا رسیده.» فقط همین یک جمله، و نه چیز دیگری.
او فقط یک نفر را میشناخت که از او کینه ای داشته باشد: اسنید اسنید، زنی بود که چهار سال پیش، او به زندانش انداخته بود، زیرا متوجه توطئه یش شده بود. اما مگر اسنید چه میتوانست بکند؟ او با این فکر پوزخندی زد، در هاگوارتز امن و امان بود و جای دیگری هم نداشت که بخواهد برود. نامه را کنار گذاشت و به جمع آوری مطالبی که می خواست در کلاس آن شب بگوید پرداخت. وقتی کارش تمام شد سرش را بالا آورد. چقدر زمان زود گذشته بود! نزدیک غروب بود و هوا خوشرنگ شده بودـ به آرامی بلند شد و نزدیک پنجره ایستاد و غروب را تماشا کرد. همیشه، عاشق آسمان بود؛ اصلا، اگر اینقدر آسمان را دوست نداشت که درس نجوم را درس نمیداد. ستاره ها، در آسمان زیبای پس از غروب، میدرخشیدند و جلوه نمایی میکردند. ماه هم، کم کم داشت بالا می آمد و هلال زیبایش، چون نگین گردنبندی بر آسمان بود، ستاره ها هم مثل زنجیری نقره ای برای این گردنبند بودند.
در همین حین، صدای درب اتاقش را شنید. به آرامی به سمت در چرخید. بلند شد و درب را باز کرد. پروفسور مک گونگال پشت درب بود. او مدیر مدرسه ی سحر و جادوی هاگوارتز بود. به آرامی لب زد:«سلام، پروفسور!» پروفسور لبخندی زد:«سلام. آیرا! میتونم بشینم؟ میخوام چند کلمه باهات صحبت کنم.» آیرا لبخند آرامی زد:«بله، حتما، بفرمایید بنشینید، پروفسور!» پروفسور دوباره لبخندی زد و نشست، سپس با لحن مهربانانه اما جدی، صحبت کرد:«آیرا، صادقانه بخوام بهت بگم همه ی ما در خطر هستیم. اسنید یک نفرین باستانی رو پخش کرده که همه ی ما، و مهم تر دانش آموزان رو به خطر می اندازه. تنها درمانش، معجونی هست که مهم ترین موادش، رز یخیه. میخوام بهت یه ماموریت بدم. قبول میکنی؟» آیرا گفت:«بله، پروفسور.» پروفسور گفت:«قراره تو و یکی از پروفسور های صدیمی که توی جنگ حنجره اش دچار آسیب شد و تا ماه پیش تحت درمان بود برید و گل رو پیدا کنید. از فردا ماموریتتون شروع میشه، اون امشب ساعت یک پس از کلاست میرسه. پس حتما به استقبالش برو، بهتره که یکم با اون آشنایی داشته باشی چون یکم اخلاقش سرد و تنده.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی و حتما ادامه بده💚
ادامه ادامه
عالی بودد
عالی بود
عالی بود
هیچ حدسی ندارم 😂
آزمون ام بدم حتما می خونم...
آزمون ام بدم حتما می خونم...
فرصت؟
فرصت؟