ادامهی داستان نبرد جنگ. آیا میدوری و دارلین از پس شکستن طلسم شینا و ویکتوریا بر میآیند؟ چه اتفاقی خواهد افتاد؟
میدوری سردرگم بود و دارلین هم گیج و منگ به فکر چگونگی درست کردن دارویی برای شفا دادن گربه بود.
سرانجام میدوری قصهی ما تصمیم به انجام یک کار دیوانهوار دیگر زد، و آن هم چیزی نبود جز طعمه کردن خودش!
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد، و البته که کارش کاملا بی فایده بود، چون لرزش دستانش پایان نمییافتند.
ناگهان با تصویری که در ذهنش نقش بست، خشم را درونش احساس کرد و به وضوح میشد عصبانیت را در چشمانش دید!
دارلین که یک تازه وارد به حساب میآمد، از دیدن صورت آشفتهی میدوری وحشت کرد.
اما او تقریبا بارها و بارها این احساس را در خود برانگیخته بود. پس زودتر از آنچه که فکرش را بکنید از مقداری علف و برگ درخت و غنچههای نوشکفته دارویی حاضر کرد.
و البته که میدوری هم ساکت ننشست و از دیوار محافظ بیرون آمد تا توجه شینا و ویکتوریا را جلب کند.
دارلین نیز همزمان هرچه هنر در این ۸ سال گذشته آموخته بود برای ساخت داروهایی برای گربه، شینا و ویکتوریا به خرج برد.
میدوری تیغههای سبزی که رنگ سبزشان به وضوح نشان دهندهی یک سم غلیظ بود را از جیب خود خارج کرد.
انگار که در حال خودش نبود و نمیدانست که آن دو رقیبی که روبه رویش قرار داشتند، شینا و ویکتوریا هستند.
دارلین اصلا حواسش به میدوری نبود و نمیدانست که ممکن است پیروزیشان به بدترین شکست منتهی شود.
احتمالش را هم نمیداد که میدوری، مبتلا به چنین بیماریای باشد!
او در یک روستای کوچک و سپس در میان کوه های اطراف دهکدهشان زندگی کرده بود و تمام مدت خویش را در اتاقی تاریک حبس نموده بود، بنابراین تعجبی نداشت که از دنیای بیرون هیچ اطلاعی نداشته باشد.
دنیایی که افرادی درونش میزیستند که اگرچه زیباترین لبخندها را دارند، اما بزرگترین درد ها درون قلبشان لانه کردهاند.
شاید دارلین هم این مشکل را داشت، چه کسی میداند که پشت چهرهی انسانها چه چیزهایی مخفی شدهاند؟
به ناگه میدوری به خودش آمد... اما دیگر دیر شده بود، تیغهی سبز درحال پرتاب شدن بود.
تیغهای که آنقدر با مهارت پرتاب شده بود که نه میشد منحرفاش کرد و نه میشد جلویش را گرفت یا ازش جاخالی داد.
و قربانی تیغه، کسی نبود جز ویکتوریا!
دارلین کارش را به اتمام رساند و هر سه دارو را درست کرد.
دقیقا در لحظهای که سرش را روبه بالا گرفت تا به میدوری این خبر خوشحال کننده را دهد، با تن افتادهی شیر بر روی رمین مواجه شد.
هول شد اما سریع از حفاظ بیرون آمد و با یک حرکت هوشمندانه، دارو را در حلق شینا و ویکتوریا ریخت.
به ثانیه نکشید که هردو تبدیل به انسان شدند و شینا هم مانند ویکتوریا روی زمین افتاد.
دارلین با تته پته گفت:
می...میدوری! باید بریم به سمت پناهگاه من! پ...پشت اون کوه!
میدوری ساکت بود و سرش را پایین انداخته بود.
بدون آنکه حرفی بزند شینا را کول کرد و به سمت کوه راه افتاد؛ دارلین هم به قدری هول کرده بود که ثانیههای آخر به یاد گربهی نازنینش افتاد!
پس از آنکه غروب خورشید پایان یافت، میدوری همچنان لب به سخن نگشوده بود و دارلین نمیدانست چه باید بگوید.
بنابراین هر پنج دقیقه یک بار به میدوری علف کوهیِ بز و دارچین تعارف میکرد🗿
طولی نکشید که میدوری با نگاه چپ چپش او را از خود راند و راههایشان ناخوداگاه از یکدیگر جدا شد.
هردو زمانی این را فهمیدند که خطر حملهی هیولاها از هر طرف آنها را تهدید میکرد؛ و این موضوع که باید مواظب ویکتوریا و شینا باشند موضوع را وحشتناکتر میساخت!
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
باحال و زیبا بود⭐🎀
موفق باشی🎀⭐
خیلی ممنون از کامنت قشنگت❤️✨
🎀🎀
باحال بود🌷💞
پس از سالها... متشکرممممممم😂✨
😂😂🌷
جالب بید🤡
عرررر😂💔