
مرسی که میخونید.
دو رقصنده مانند مجسمه وسط صحنه مانده اند و حتی به روی بینندگان تعظیم هم نکرده اند. اینکارشان جمعیت حاضر را متعجب میکند. تازمانی که سالن را جهنمی داغ در بر میگیرد. آتشی زیبا اما سوزان. تشویق ها و خنده ها، شادی ها و هیجان ها به ترس بدل میشود، به جیغ، به فریاد و موجی از جمعیت که خودشان را به هرسویی برای فرار میکوبند. در این لحظه پوزخند طعمکارانهای، اینبار بر روی صورت مرد مینشیند و برای پایان نمایش در میان هیاهوی برزخی، زن را با حالت نمایشی آن هم از جنس دروغینش میبوسد. هردویشان از دروغ و نقابشان استقبال میکنند. زمانی که آهنگ قطع میشود، جیغ ها هم قطع میشوند. سالن در خاکستر فرو میرود و بالاخره وقت تعظیم بی نقص دو رقصنده برای ختم اجرا میشود. چه جسارت بزرگی! هنگامی که دو شاه سوختن مهره هایشان را میبیند.
____________________________ فصل سوم. دختربچه نگاهش را قفل پرندهای میکند که روی پاهایش جان میدهد. _«نگاه کن داره میمیره.» زن میانسالی دستان دختر را میگیرد:«بلند شو، مادام داره میاد.» پرنده را در میان انگشتان کوچکش جای میدهد و میایستد. محله بوی فراموشی میدهد. فراموش شدگانی که زیر سایهی آجر های شکسته و خرابه ها پناه گرفتند. زاغهنشینان با لباس های کهنه و رنگ و رو رفته، با ظاهری نامرتب و چشمانی که آن را از دیدن آسمان محروم کردهاند منتظر طلوع خورشیدی هستند که زیر نورش پناه گرفتند. به خورشیدشان لقب مادر مقدس را دادهاند و حال پیر و جوان برای سوختن توسط آن نور مقدس جمع شده اند. کیسه های غذا، پول و لباس توسط همکاران و افراد مادام بین جمعیت پخش میشوند. زن بین جمعیت قدم میزند و حضور مادرانهاش را نشان یتیمان و فقرای محله میدهد. هرچند مادرانه اما برای آنان مقدس است.
صورت استخوانی و رنگ پریده،و چشمانی کشیده دارد که میان موهایش گم میشوند. بچههایی به سمتش میدوند و شاخه گل های کوچکی که از باغچههای خانهی مردم کش رفته اند مقابل زن میگیرند. لبخند ملایمی روی چهرهی رنگ پریده اش مینشیند و او را واقعی تر نشان میدهد. پسرکی در جواب، لبخند دندان نمایی میزند و جای خالی دو دندان در دهانش را نمایان میکند. مادام اجازه میدهد دختر بچه ها با موهایش بازی کنند و میان تار های مشکی رنگش شاخه گل بکارند. توسط کودکان کوچک دیگری در آغوش گرفته میشود و رد محبتی بر گونه هایشان میکارد. هنگامی که برای دیگر بچه ها دست تکان میدهد دامانش از پشت کشیده میشود.
دختر بچه ای با صورتی که پشت کک و مک پنهان شده با خجالت دستان چرکینش را به سمت زن دراز میکند و پرنده تلف شده ای را نشان چشمان کهربایی مادام میدهد:«میتونین خوبش کنین، بانو مادام؟» زن خم میشود. با انگشتان کشیده اش پرنده را از دستان دختر بچه میگیرد و میگوید:«اون در بالا ترین نقطهی آسمونه. میخوای از پرواز کردن محرومش کنی؟» _«نه» _«پس بزار بره.» دختر سرش را تکان میدهد و بلافاصله از او دور میشود تا در آغوش مادرش برای موجود کوچک عزاداری کند. مادرش دستی به موهای بهم ریختهی دختر میکشد که بزور تا شانه هایش میرسند. مادام به پرنده چشم میدوزد و با پوستش گرمای بدن آن موجود کوچک را با دستان سردش میمکد.
**** پلک هایش از هم فاصله میگیرند و او را وادار به مبارزه با سوسوی نور میکنند. کانر پایین تخت، لولیده در لایه هایی از لباس به میل خواب یک چشمش را باز نگه میدارد. اثری از کریس نبود. به گونه ای که انگار هیچ دیشبی وجود نداشت. یک خواب بود، اما جملات مرد هنوز در گوش هایش نواخته میشوند. میتوانست سال ها بخوابد، نه برای دیدن رویا، بلکه برای فاصله گرفتن از آن. میتوانست بخوابد، اگر سروصدای بیرون اجازه اش را میداد. بلند میشود و خودش تا پنجره میکشد. با نگاهش میان جمعیت زاغه نشینانِ بیرون ساختمان پرسه میزند. زبانش را در دهانش میچرخاند، اما دریغ از یک قطره که گلوی خشکش را نجات دهد. زیر لب زمزمه میکند:«مادام برگشته..»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بی نظیرررررر
مرسی✨
در انتظار پارت بعد🤝
سعی میکنم زودتر بنویسمش؛)
لازمه بگم مثل همیشه عالی بود یا خودت میدونی؟
وای
مرسیی❤️✨