
قسمت ۴۰؟ این داستان: دیگر ستاره ای وجود ندارد.
(لوکی شمشیر رو به سمت صبا نشونه رفته) صبا: عاو، میدونی شاید بهتر باشه، هیچ وقت معلم نشی. نحوه درس دادنت خیلی مناسب نیست. لوکی: من معلم نیستم، من خدام. صبا: از نظر من تو فقط یه موحود شکست خورده، ناراحته ، عصبانی هستی که مغزش درست کار نمیکنه. لوکی: اگر من مغزم کار نمیکنه، پس تو کلا نداری .در این مواقع، اکثرا تلاش میکنن طرف و آروم کنن ولی تو بدتر عصبانیم میکنی. صبا: اگه میخواستی منو با اون بزنی که ...الان نمیتونستم حرف بزنم. لوکی: از کجا میدونی، که نمیخوام شکنجه ات بدم. صبا:😂😂(صبا پشتشو میکنه به لوکیو قدم میزنه تو غار.) لوکی: تکون نخور! بهت میگم تکون نخوررر! صبا: اوه اوه باشه خدا. لوکی: جوابمو بده! صبا: خب لوکی بیا صادق باشیم باهمدیگه، من واقعا دوست دارم. لوکی: ببند دهنت... صبا: من کلمه دوست دارم و به هیچ کس نمیگم.مگه اینکه واقعا دوسش داشته باشم. ( صبا با دستاش صورت لوکیو میگیره و نزدیکش میشه.) لوکی: سرجات وایسا! حرکت نکنن! صبا: میدونی، چرا؟ لوکی: نزدیک من نشو! صبا: لوکی، تو با ثور فرق میکنی. لوکی: حرف نزننن! صبا: تو باهوش تری... لوکی: چرا؟! اینارو به من میگی!؟!!!
صبا: چون میدونم که از آسیب زدن به بقیه لذت نمیبریییی! چون میدونم که نمیخوای به من آسیب بزنی. لوکی: خفه، تو هیچی نمیدونی. صبا: هیچ کس بهت اعتماد نداره. حتی داداشت. تنها کسیم که دوست داشت و بهت عشق می ورزید مادرت بود. لوکی: بهت میگم دهنتو ببندددد! صبا: اما من بهت اعتماد دارم. لوکی: یه کلمه دیگه حرف بزنی میکشمت. صبا: نمیکشی. لوکی: امتحانم کن صبا: زندمو میخوای. لوکی: اوه مغزت کار کرد؟ صبا: بزن دیگه! بزننن! ( صبا نیم میلیمتری لوکی ایستاده. لوکی بدون حرکت شمشیر و جلوی سینه اش نگه داشته.) صبا:فکر میکنی چرا اون دستگاه و دادم بهت؟ لوکی: میخواستی ردیابیم کنی تا منو ... صبا: ای خر . جون بهت اهمیت میدم! نمیخوام ات....(لوکی شمشیر میزنه به قلبش.) صبا:bas.. لوکی: پرتال باز کن به زمین. صبا:ب..ب..بله..قربان. لوکی: حالا دختر خوبی شدی. از دید ثور: (خمیازه) چه شب خوبی بود! باید بازم از اون آبجو ها بگم بیارن به دربار. اوه فک کنم بچه دیشب نخوابیده با چیزی که گفتم، یه سر بزنمبش. (تق تق!) ثور: هی بیداری؟ در و باز کن منم. خدای رعد و برق . فریا: ثور ثور! ثور: چیه؟ نفس بگیر بعد حرف بزن. فریا: لوکی!... ثور: لوکی چیشده؟ فریا: فرار کرده! ثور: چی؟! چجوری؟ فریا: یکی آزادش کرده. ثور: کی...؟
ثور: ااههه نه! ( ثور در و باز میکنه و هیچ کس داخل اتاق نیست.) ثور: فریا به همه نگهبانا بگو برج و بیرون محوطه رو بگردن! فریا: باشه. ثور: لوکی، ایندفعه بگیرمت از حلق آویزونت میکنم! لوکی: خب خب، اینجا کجاست؟ صبا: زم..ین...خو..نه..من لوکی: هاع؟ غریبه: وای این اسگل و نگا لباس کاسپلی لوکیو پوشیده تو خیابون میگرده! لوکی: نه نه! منو ببر جایی که اونجرز هستن . صبا: ب...باش..ه غریبه: یا علی! توعم دیدی چیشددد؟ اینا از تو یه چی رد شدن! غریبه دو: داداش ساقیت کیه؟ دفعه بعد بگو به منم از همینا بده. فریا: ثور! هیچکس چیزی پیدا نکرده! همه جارو گشتیم. شمشیر هم نیست. ثور: کدوم؟ فریا: شمشیر لوکی. ثور: اون اینجا نیستتت! من میرم میدگارد . فریا: ما هم بیایم. ثور: نه ، شماها حق اومدن ندارید. اگر لوکی داشت برمیگشت بگیرینش و به هایمدال بگید منو خبر کنه. لوکی: اوه حالا بهتر شد. بزا یه صندلی بزارم برات خانم. بشین! آفرین. ازت میخوام دونه به دونه از آینده رو تعریف کنی برام.
ثور: کپتین! کپتین! ناتاشا: ثور، چیشده؟ ثور: استیو کجاست؟! ناتاشا: منم دنبالشم نمیدونم. استیو: ثور؟ اینجا چی میگی؟ صبا کجاست؟ ثور: لوکی دزدیدتش! ناتاشا: چی؟! الان کجان؟ ثور: نمیدونممم! باید سریع پیداشون کنیم. با شمشیر فرار کرده. احتمالا داره ازش استفاده میکنه. استیو: باید به تونی بگیم. ثور: نه.. نه..اون از من ناامید میشه... ناتاشا: ثور، راه دیگه ای نیست، نمیتونیم پیداش کنیم. صبا: در ..آیند..ه ج..ن.گ..داخ.. لوکی: نه نه نه! درباره آینده من بگو! صبا: تو.. تو..میمیری. استیو: تونی! تونی: بله؟ .. ثور؟ اینج.. ناتاشا: وقت نداریم! لوکی صبارو گرفته، اونا زمینن. باید پیداش کنیم! تونی: چی؟! چجوری؟ چرا؟!! استیو: بعدا یقه ثور و بگیر . لوکی داره ازش سو استفاده میکنه! ناتاشا: چیکار میکنی؟ تونی: یه ردیاب تو ساعتش کار گذاشتم آخرین بار. ناتاشا:خودشم میدونه ؟.تونی: نه، دلی الان مسئله این نیست.تونی: از اون میتونم پیداش کنم. استیو: کجا میری؟! تونی: ساختمون متروکه، پارک مرکزی! لوکی: چجوری میمیرم؟ کی منو میکشه؟ صبا: تو..سفی..نه..توسط..ت
تونی: ای مادر به خطا! کسی که قراره بکشدت منم! درست میگه! ازادش کن. لوکی: اوهو خوش حالم از ملاقات دوباره ات آقای استارک و ... زیر دستات؟ برادر! فک نمیکردم انقد زود بفهمی. ثور: لوکی ولش کن! لوکی: که بعدش چی بشه؟ اصلا چرا به خودم زحمت بدم؟ صبا! صبا: بل..بله لوکی: حمله کن!. ( صبا چند قدمی رو به استیو، ناتاشا،ثور و تونی برمیداره..... ناگهان روی زمین میوفته ، دستاش و روی سرش میذاره و داد میزنه!) استیو: چیکارمیکنی ؟! ولش کنننن! ( ثور به سمت لوکی پرواز میکنه و میگیرتش. با دستش لوکیو میچسبونه به دیوار.) ثور: شنیدی که. آزادش کن! لوکی: اون داره مقابله میکنه با قدرت تسرکت. همچین چیزی غیرممکنههه! تونی: صبا! خوبی؟! ( صبا سکوت میکنه و دیگه داد نمیزنه. همونطور که رو زانوهاش نشسته دست هاشو میزاره زمین....) تونی: ثور به اون داداش نفهمت بگو برش گردونه. ناتاشا: تونی... اون داره... میخنده؟ (صبا همونطور که سرش پایینه ،داره میخنده. از جاش به آرومی بلند میشه. دستشو میکنه لای موهاش و موهاشو میده عقب) صبا:خخخخخخخ، ها...ی واقعا عقب مونده این.
( روبه لوکی میشه و به چشماش زل میزنه و میگه: تو یه بزدل ، بی لیاقتی. تونی میدوعه تا صبارو بگیره... اما قبل از اینکه دستش بهش برسه اون با پرتال از اونجا ناپدید میشه.) ناتاشا: چیکار کردی؟ چی بهش گفتی؟ لوکی: م...متا..سفم... تونی: چی؟! متاسفی؟ متاسف بودنت به چه درد میخوره؟! برگردونننننش! لوکی: نمیتونم. نمیتونم. استیو: چه اتفاقی براش افتاده؟ ثور: تسرکت...کنترلش و بدست گرفته. لوکی: اون دیگه صبا نیست. تونی: این غیر ممکنه...ناتاشا: اون تو برجه! صبا: عاووو سلام برو بچ.مامور: شما اجازه ورود به اینجا رو ندارید. صبا:مگه نمیدونی من کیم؟ مامور: کارت اونجرزیم همرام نیس ولی باید منو بشناسی نه؟ مامور: اوه بل بله.. خانم صبا. صبا: حالا که باهم آشنا شدیم در اینجارو برام باز کن. مامور: عذرخواهی میکنم ولی فقط آقای استارک اجازه ی ورود به اینجا رو دادن. صبا: چقد بد، چون من وقت ندارم.( اون مرد و میزنه و اسلحشو برمیداره. دوتا شلیک میکنه کنار گوشش) صبا: خب وقتمو نگیر و در اینجارو باز کن، وگرنه بعدیش تو حلقته.
استیو: تونی! بالارو نگاه کن! تو جاییگاه فرود جت چیکار میکنه!؟ تونی: داره از قصد این کار و میکنه. الان کل دنیا میفهمن. استیو: تو سریع تر پرواز کن بهش میرسی منو ناتاشا خودمونو میرسونیم.ثور مراقب لوکی باش. صبا:منظره قشنگیه، مگه نه؟ چرا حرف نمیزنی؟ ترسیدی؟ اوخ خب شاید اگه یکمی هوا بخوری حالت خوب بشه.( صبا مامورو با دستش بلند میکنه و بیرون نگه میداره) مامور:ختویتتیت ولم کن! تونی: صبا چیکار میکنی؟! صبا: عه سلام دوباره. ادبت کجا رفته؟ دیگه سلام نمیکنی؟ تونی: حرف بیخود نزن، اونو بزار زمین. استیو: صبا این تو نیستی! صبا: اوه کپ،از پله اومدی؟ یا اسانسور؟ استیو: با صحبت میتونیم حلش کنیم، اول باید اون مامورو ولش کنی. صبا: اوه چقد دوست دارین این آزاد شه! باشه، گود بای! استیو: نهههههه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
صبا شرور میمونه، بعدش یه جنگ میشه که کل اونجرز و اینا همه با صبا میجنگن چون خیلی گودرتمنده. بعد صبا تونی و میکشه، بعد لوکی یه کاری میکنه که این برگرده به ذهن خودش. یهو به خودش میاد با جnaزه knونی تونی رو زمین. کلی عذاب وجدان میگیره، پپر ازش شکایت میکنه، بعد میره زندان رفت (رفت اون زندان وسط اقیانوسه)
ج.چ: bastard?
عالیی بود به کارت ادامه بده
وای فقط غریبه دو توی این سه🤣🤣🤣🤣
اس سه*
یااااعلیییی
فقط اون یاعلی وسط😭😭😭😭😂😂😂😂
هر چقدر بیشتر میخونم دارک تر میشه...😔🤡
پیویتو چک کنننقخیحقحثیتحیثنحثتیحق
چک کردم...بت پیام دادم🥲
پارت بعد پلیزززززززززز
اول دید تونی باشه، یکم از دید صبا که تو ذهن شرورش چی میگذره، بعد دوباره تونی...یکم احساس اونجرز به شرور شدن صبا تو داستان باشه هم شاید خوب بشه