لیزانا:"نوری کور کننده، همه به سمت او برگشته بودند. زیبایی که داشت غیرقابل بیان بود. موهایش از جنس ابریشم و چشمانش یاقوتی درخشان، دستانش نرم تر از هر پارچه ای و لبخندش توانایی آب کردن هر سنگی را داشت، آن شاهزاده زیبا، آن ولیعهد کورکننده...او دستی به سوی گل السون ها دراز کرد...آن فرشته ی رویایی با بانوی زیبایی رقصید و رقصید....کی فکرش را می کرد دختر زیبای السون ها ملکه بعدی باشد؟" سرم را به سمتش کج کردم:"کی فکرش را می کرد؟" بهم زل زد و بعد پوزخند زد. دستش را به سمتم دراز کرد:"ملکه ی عزیزم، انگار از من کینه داری!" خندیدم."من؟ از عالیجناب؟ معلوم هست که دارم." گل رزي به سمتش گرفتم و گلبرگ هایش را دانه به دانه کندم. تنها دلیلی که این مقام را قبول کردم محافظت از خانواده ام بود ولی چی می شد اگر سباستین...اگر سباستین من را داخل قفس هل می داد؟ آیا ریسک کردن ارزش داشت؟ تصویر محوی از لوئی تو ذهنم نقش بست:"خواهر باید همیشه از من محافظت کند...همیشه!" پس چرا...چرا عوض شدی ؟ "بانوی من! ناراحت نباشید! من آریل بلانچارد را از سر ترحم-"-"ولیعهد! اگر اجازه بدهید من اینجا را ترک می کنم." از باغ رز خارج شدم. اون موجود عاشق من نمی شود و قرار نیست من را خوشبخت کند پس فقط باید زنده بمونم،مگر نه؟ من باید زنده بمانم!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالی بود
داستان هات خیلی خوبن💗
دیگه پارت نمیدی؟
پارت ۱۴ تو بررسیه
عالی
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین ؟!
عالی بود!
شما از نظر من یکی از بهترین نویسنده های تستچی هستی
داستانهات واقعا قابل تحسین هستن
خیلی ممنون
باعث دلگرمیم شد 😘❤️
:)