
لیزانا:"نوری کور کننده، همه به سمت او برگشته بودند. زیبایی که داشت غیرقابل بیان بود. موهایش از جنس ابریشم و چشمانش یاقوتی درخشان، دستانش نرم تر از هر پارچه ای و لبخندش توانایی آب کردن هر سنگی را داشت، آن شاهزاده زیبا، آن ولیعهد کورکننده...او دستی به سوی گل السون ها دراز کرد...آن فرشته ی رویایی با بانوی زیبایی رقصید و رقصید....کی فکرش را می کرد دختر زیبای السون ها ملکه بعدی باشد؟" سرم را به سمتش کج کردم:"کی فکرش را می کرد؟" بهم زل زد و بعد پوزخند زد. دستش را به سمتم دراز کرد:"ملکه ی عزیزم، انگار از من کینه داری!" خندیدم."من؟ از عالیجناب؟ معلوم هست که دارم." گل رزي به سمتش گرفتم و گلبرگ هایش را دانه به دانه کندم. تنها دلیلی که این مقام را قبول کردم محافظت از خانواده ام بود ولی چی می شد اگر سباستین...اگر سباستین من را داخل قفس هل می داد؟ آیا ریسک کردن ارزش داشت؟ تصویر محوی از لوئی تو ذهنم نقش بست:"خواهر باید همیشه از من محافظت کند...همیشه!" پس چرا...چرا عوض شدی ؟ "بانوی من! ناراحت نباشید! من آریل بلانچارد را از سر ترحم-"-"ولیعهد! اگر اجازه بدهید من اینجا را ترک می کنم." از باغ رز خارج شدم. اون موجود عاشق من نمی شود و قرار نیست من را خوشبخت کند پس فقط باید زنده بمونم،مگر نه؟ من باید زنده بمانم!
کاملیا: وان گرم با عطر وانیل، در حالی کهگلبرگ های سرخ به نرمی روی آب روان بودند. رو به پرنده گفتم:" پس خواهرم از سایه خارج شده بود؟" پرنده ی روی لبه ی وان نشست:"او سراغ لوئیزا السون رفت." به انگشتانم نیم نگاهی انداختم:"فکرش را می کردم.خواهرم آنقدر هم احمق نیست." از وان بیرون آمدم و حوله را دور خوردم پیچیدم. "الیزابت!" دخترکی ریزاندام به تندی در را باز کرد::"بانوی من"-"برای او پیام بفرست و تاکید کن کارم فوری هست."-"بله بانوی من!" ردا را پوشیدم و موهایم را به دست خدمتکار ها گذاشتم.الهه بودن آزاردهنده است. یک سری موجود بی خاصیت که در هر شرایطی پیرو تو هستند و به تو تعظیم می کنند. در حرف هایشان خبری از مخالفت با دروغ های من نیست. موجوداتی که برای زنده ماندن به من التماس می کنند ولی ازم نمی ترسند.آرامش و محبت...چیزهایی که در بیش از ۵۰۰ سال زندگیم عجیب و بی معنی بود:بدون توقع داشتن از مردم بهشون کمک می کنی و بعد آن ها با یک لبخند و چند کلمه ی بی پایان ازت تشکر می کنند؟ انسان ها موجودات عجیبی هستند، خودشان به خودشان دروغ می گویند، حرف از آزادی می زنند در حالی کلید قفس خود را به سمت داخل می چرخانند، آن ها من را الهه می دانند و فکر می کنند از سر محبت بهشون لطف می کنم و این یک رابطه ی دوستانه است ولی آن ها نمی دانند که در حقیقت از من می ترسند به نحوه ای که برای داشتن نگاهم همدیگر را قربانی خواهند کرد. انسان ها: شیطانی در جلد پاک
لوئیزا: داخل بغل لیام رها شدم."باید قیافه اش را می دیدی! حقارت را داخل مردمکش حککرده بودند!" دستی داخل موهایم کشید. "نباید از تحقیر مردم لذت ببری..." بلند شدم. لبخندی پهن زدم و رو به رو نشستم. لیام دوباره بهم نگاه کرد و ایندفه بهم پوزخند واضحی زد:"حالا حقارتی که داخلش بود چه رنگی بود؟"-"سایه ی سیاه نفرت داخلش پرواز می کرد." صدای ضربه های آهسته به در مزاحمت ایجاد کرد."بانوی من! لرد می خواهند شما رو ملاقات کنند." بلند شدم و نگاهی به لیام انداختم."الان" لیام دستانم را گرفت و بهم زل زد:" اون نفرت داخل چشمانت، احساساتت را برای اون پیرمرد باهوش به راحتی بیان می کند."-"مطمئنم چشمانش دیگر تاب دیدن ندارند."-"اون بین ۵ برادرش به عنوان مارکیز السون انتخاب شد،هوش او را نادیده نگیر."-"گذشته مردم ، آینده ی تمام شده ی آنهاست."-"اون همچنان پدرمون هست." چشمانم تیز شدند و به صورتش خیره شدم:"من نه پدر داشتم و نه مادر، خط خونی تنها چیزی بود که به من داده شده است. من یک السونم! نه دختر مارکیز السون" اتاق را بدون ادامه بحث ترک کردم. لیام...هرکس سر راه من در برابر محافظت از خانواده ام قرار بگیرد،میمیرد. من باید از این شادی زودگذر محافظت کنم. در اتاق کار پدر را باز کردم. موهای سفید که همچنان یادآور برف بودند،چشمانی به درخشانی سرخترین یاقوت، لبخندی کمرنگ و البته مرد موردعلاقه ی همه، مارکیز السون: مردی که مهمترین ستون امپراطوری هست.
"بشین لوئی." رو به روی پدر نشستم. دست هایش را بهم کوبید و بعد لبخند زد:"میرم سر اصل مطلب:آخر ماه میری به معبد." با چشمان از حدقه درآمده بهش چشم دوختم:"ولی پدر-"-"چرا نمیفهمی؟ این بزرگترین افتخار برای ماست که خود الهه ی گرانقدر درخواست حضورت داشته است."-"من پام رو داخل معبد نمیگذارم!"-"چرا فقط نمیتونی عین خواهرانت باشی؟ وفتی از لیز خواستم که نامزد ولیعهد بشود، به خوبی کارش را تمام کرد و همینطور وقتی از لیلی خواستم-" حرفایش را خورد. "از لیلی چی خواستی؟" ترس تو صدام نمایان بود. "لیلی را میخوام به قلمرو السون بفرستم که تنها بزرگ بشود."-"پدر! لیلی فقط ۹ سالشه!"-"خدمتکار ها هستند."-"اون به مادرش نیاز دارد، به همه نیاز دارد، تو نمیتونی یک بچه رو بفرستی و فراموشش کنی." نیشخند تلخی زد:"مادر؟ مادرتون عقلش رو از دست داده است، دارم با یک روانخانه ی مخفی هماهنگ می کنم که-"-"پدر!" بهم نگاهی انداخت و گفت:"لیلی به قلمرو میره و مادرت به روانخانه، لیز به زودی ملکه می شود، دلیلی برای ماندن داری؟"-"برادرانم...لئو و لیام!"-"لیام به زودی به خط ارتش ملحق می شود و لئو هم به املاک همسرش می رود تا زمان مرگ من...کس دیگری مانده؟"-"چه نقشه ای تو سرت داری؟ تو داری همه رو از پایتخت دور می کنی پس می خواهی چیکار کنی؟" قدم هایش متوقف شدند و رو به رویم ایستاد:"این خانواده فقط یک زنجیر هستند و نمی گذارند من کارهایمرا تمام بکنم. این را بفهم دوشیزه ی محترم...شما می تونید با رفتن به من قدرت بدهید." بلند شدم و رو به روی پدر ایستادم:"برایم مهم نیست چیکار میکنی ولی مطمئن باش خانواده سالم می ماند."-"لوئی رویا های بچگانه ات تا کی می خواهد مثل زنجیر تو را نگه دارد؟"
خفه شدن، نفسی باقی نمانده بود،سرم را از زیر آب بالا آوردم. به وان نگاه کردم و دوباره چشمانم را بستم:"مایا!" صدای نیامد، بلند تر فریاد زد:"مایا!" در به سرعت باز شد:"بانوی من!"-"لباسام را آماده کن."-"بله بانوی من!" چشمانم را دوباره بستم. او می خواست همه جا نفوذ داشته باشد. در معبد به وسیله ی من چون مطمئن بود من ندیمه ی بالا رتبه ای خواهم شد؛ در ارتش توسط لیام زیرا لیام در مهارت های جنگی تک بود، به طوری که حتی پادشاه بار ها ستایشش کرده بود. لیلی در قلمرو به این منظور بود که همچنان املاک ما برای ماست، یکلرد روستا نمی تواند تصمیم گیری داشته باشد اما لیلی ۹ سالش بود. می دانست مادر جلویش را می گیرد پس دارد با این روش از شر همسر محبوبش خلاص می شود. خدمتکار ها لباسام را به تنم پوشاندند.به آیینه نگاه کردم."میرم پیاده روی...تنهایی." از اتاق خارج شدم و فانوس رو نگه داشتم. رو به روی اتاق مادرم ایستادم. در نیمچه ای باز بود. به داخل نگاه کردم. مادر روی صندلی نشسته بود و گربه ای را نوازش می کرد. خدمتکار زمزمه کرد:"مارشینس...باید بخوابید." لبخند گرمی زد:"نگاهش کن! چقدر شبیه دخترم لوئی هست."-"بانوی من-"-"نگاهش کن! موی سفید و چشمان درخشان گربه و همینطور طبع گربه بودن آن! نمونه ای از دختر عزیزم هست...تو یادت هست الا؟ وقتی اولین بار راه رفت و گفت مامان؟ همیشه فکر می کردم اون سیاهی دخترم را ازم می گیرد ولی دخترم پیشم هست و البته یک زن قوی! دخترم قویترین زن خاندان هست." چشمانم گشاد شدند و به اشک های مادرم نگاه کردم:"هیچ وقت اون مرد رو برای تلاش کشتن لوئی نمیبخشم....هیچ وقت تام رو نمی بخشم."
اینم از پارت جدید، بابت تاخیر ببخشید....حمایت کنید و یک توصیه درمورد داستان:"کلمات بیانگر انگیزه ای نیستند، انگیزه در گذشته شخصیت ها حک شده است و که نمایان خواهد شد."
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
داستان هات خیلی خوبن💗
دیگه پارت نمیدی؟
پارت ۱۴ تو بررسیه
عالی
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین ؟!
عالی بود!
شما از نظر من یکی از بهترین نویسنده های تستچی هستی
داستانهات واقعا قابل تحسین هستن
خیلی ممنون
باعث دلگرمیم شد 😘❤️
:)